ايدئولوژی های سياسی
دموکراسی
فمينيسم
سوسياليسم
اثر
ANDREW HEYWOOD
ترجمه
دکتر زهراعرفانی
زوريخ - سوئيس
1380-2001
فهرست مطالب دمکراسی ( مردم سالاری ) 1.1واگذاری قدرت به مردم |
5 8 |
1.2. برابری سیاسی |
9 |
2. مشارکت عمومی |
12 |
3. منفعت عمومی |
15 |
4.سه مدل از دمکراسی |
17 |
4.1. لیبرال دمکراسی |
17 |
4.2. دمکراسی مردمی |
21 |
4.3. دمکراسی در جهان سوم |
23 |
4.4. دمکراسی رادیکال |
25 |
4.5 . ترور و دولت دمکراتیک |
27 |
فمينيسم |
32 |
سياست های شخصی |
36 |
1.1. مرد بیرونی زن درونی |
36 |
1.2. پدر سالاری |
37 |
1.3. جنسیت و نوع |
40 |
2. سکس و سیاست ها |
43 |
2.1. فیمینیسم لیبرال |
45 |
2.2. فمینیسم سوسیالیست |
47 |
2.3. فمینیسم رادیکال |
51 |
3. پسافمینسم |
56 |
سوسیالیسم |
59 |
1. جمعگرائی |
62 |
1.1. همکاری و تعاون |
64 |
1.2. طبقه اجتماعی |
65 |
1.3. مساوات و برابری |
68 |
1.4. ماکلیت مشترک |
70 |
3 راهکار بطرف سوسیالیسم |
71 |
2. سوسیالیسم انقلابی |
72 |
2.1. سوسیالیسم گام به گام مترقی |
75 |
2.2. آیا تدریج گرایی اجتناب ناپذیر است؟ |
77 |
3. کمونيسم |
81 |
3.1. مدل بلشویکی |
83 |
3.2. شکافهای جداسازی |
87 |
3.3. مرگ کمونیسم؟ |
90 |
3.4 سوسیال دمکراسی |
92 |
4. اخلاق گرائی |
93 |
4.1 . تجدید نظرگرائی |
95 |
4.2. بحران سوسيال دموکراسی |
97 |
پيشگفتار
هدف ازارائه این کتاب در دسترس قرار دادن یک مقدمه جامع و مطابق روز در مورد احکام و دکترین سیاسی که دنیای سیاست را در 200 سال گذشته تکان داده است، میباشد. امیدوارم که مورد استفاده طیف های مختلف قرار بگیرد.
برجستگی کار Andrew Heywood در اینست که ایدئولوژی ها را جدی گرفته و با تامل فراوان به غور و تفحص پرداخته و با شفافیت تحسین آمیزی خصوصیت های مختلف ایدئولوژی های کلاسیک غربی را با موضوعات و جهت های ایدئولوژی های اخیر مورد بررسی قرار داده و یکی از بهترین مقدّمات موجود در این زمینه را ارائه کرده است.
ایدئولوژی های سیاسی طیف وسیعی را در بر میگیرد، اما اینجانب سه ایدئولوژی سیاسی عمده را انتخاب کرده که هر عنصر سیاسی می باید حداقل از کمّ و کیف آن مطلع باشد و در فرهنگ سیاسی اولویت با دانستن حداقل این سه ایدئولوژی سیاسی است. انسانها همه سیاسی فکر میکنند، چه آگاهانه و چه ناآگاهانه ، زمانیکه آنها عقاید و افکارشان را بیان میکنند، ایده ها و نظریات سیاسی را بکار می برند. اکثر مواقع صحبت از آزادی، عدالت، برابری، انصاف و حقوق انسانها می کنیم و یا از محافظه کار، لیبرال، سوسیالیست، کمونیست و فاشیست نام می بریم، ولی با اینکه این کلمات بسیار تکرار میشوند و حتی پیش پا افتاده جلوه میکنند، بندرت با درک و فهم کافی مفهوم آنها مورد استفاده قرار میگیرد. امید است که بدین طریق توانسته باشم حداقل آگاهی سیاسی با بررسی علمی در این راستا را میسر کرده باشم. مترجم
دمکراسی ( مردم سالاری ) DEMOCRACY
صراحتاً باید گفت که ، دمکراسی را نمی توان به مفهوم یک ایدئولوژی همانند، مثلا: لیبرالیسم، سوسیالیسم و فاشیزم ملاحظه کرد. دمکراسی به مثابه یک سری عقاید سیاسی درباره اهداف و نتایج یک عمل اجتماعی سازمان دهنده نیست، بلکه بیشتر توصیف یک سیستم مخصوص حکومتی و توزیع قدرت در آن می باشد. تمام اصطلاحاتی که به CRACY ختم می شوند، مانند AUTOCRACYمطلق گرایی، استبدادی" PLUTOCRACy حکومت توانگران، طبقه اشراف و DEMOCRACY" مردم سالاری" ، از کلمه قدیمی KRATOS مشتق میشوند که به معنی ( قدرت ) یا ( قانون ) است. البته دمکراسی و دیگر تئوری های قاعده سیاسی از مرزهای ایدئولوژی عبور می کنند. با وجود این دمکراسی شایسته بررسی در بخشی جداگانه است زیرا برای زمانی بسیار طولانی مرکز مباحثات داغ سیاسی بوده است. تمام ایدئولوژی ها یک برخورد مشخص نسبت به دمکراسی دارند و نظریه مشخصّی را که چگونه می توان به قانون دمکراتیک دست یافت، دارا هستند سئوالاتی بدین گونه، آیا دمکراسی آرزوی ماست؟ حکومت دمکراتیک چگونه باید شکل بگیرد؟ و اصطلاح دمکراسی چه معنی می دهد؟ در بسیاری موارد مرکز ثقل مباحثات سیاسی است و اختلافات ایدئولوژیکی عمیقی را بنمایش می گذارد. اصطلاح "دمکراسی" از یونان قدیم گرفته میشود و حکومت توسط DEMOS ، که معمولا به معنی مردم است را تبیین می کند. بهرحال معنی اصلی یونانی کلمه DEMOS به معنی تمام مردم نبوده، بلکه بمعنی اکثریت و یا فقرا برداشت شده است. بنابراین دمکراسی برداشت منفی و تحقیرآمیزی داشته و دلالت بر حکومت فقرا به خرج اغنیا و یا حکومت ناآگاهان و تحصیل نکرده ها بخرج عقلا میکند، مثلا جمهوری پلتس platos Republic این نظر را به ذهن متبادر میکرد که احتمالا نتیجه حکومت دمکراتیک، خود کامگی خواهد بود. با وجود این، تعریف کلاسیک دمکراسی بطور وسیعی بر اساس آنچه که از ساختار سیاسی شهر یونانی یا POLIS از آتن شهر بسیار موفق و خود ساخته برداشت می شد، قرار داد. دمکراسی آتنی بر اساس اصول بسیار متفاوتی نسبت به حکومت دمکراتیک امروزی شناخته می شد. بخصوص بر پایه شرکت مستقیم هر شهروند در فعالیت های دولت قرار داشت، و این امر به دو طریق محقق می شد. اول اینکه درگرد همایی ها و نشست ها بطور متداول تمام شهروندان حق حضور داشتند و تصمیم گیری های اصلی با رای گیری صورت می گرفت . در این رابطه شهروندان عملا خودشان حکومت می کردند نه اینکه یک هیئت بیرونی و بالاتر بر آن ها حکومت کند. دوم اینکه ، آن دولت و دفاترش متصّدی دائمی بودند، توسط یک سیستم انتصابی و یا انتخابی اشغال نمی شدند بلکه از طریق قرعه کشی و یا دادگاه کاتولیک انتخاب می گردیدند. بنابراین تمام شهروندان، محّق و شایسته برای اداره دولت بودند و نه فقط یک گروه انتخاب شده یا "سیاستمداران" حرفه ای. یک چنین فرم کلاسیک دمکراسی مستقیم در دنیای مدرن به ندرت اتفاق می افتد. بهر حال، این امر به صورت رفراندم، بطور وسیعی در کشورهایی مانند سوئیس و در رای گیری هیئت ژوری با قرعه کشی که هنوز در بیشتر نقاط جهان صورت میپذیرد، احیاء گردیده است . یک عرف مشارکت مستقیم عمومی بخصوص در سطح محلی در ایالات متحده قویا وجود دارد. در انگلیس جدید، حکومت های شهری اغلب بر اساس گردهمائی های عمومی است، و در ایالاتی مانند کالیفرنیا "پیشنهادات" و رفراندوم در مورد کاهش مالیات محلی موثر بوده اند.
ایده های دمکراتیک با سقوط دولتهای شهری یونان محو نشدند، ولی با افزایش جهانی حکمرانان مطلق گرا مطمئناً به حاشیه رانده شدند. خیزشهای سیاسی مانند، جنگ داخلی انگلیس در قرن هفدهم، ایده ها و امیدهای دمکراتیک جدیدی را بوجود آورد. برای مثال، طرفداران برابری، یک فراکسیون رادیکال از سربازان کرامول و صنعتگران بر این بحث داشتند که افراد شهروند باید حق کنترل بر اعمال رهبران شان را داشته باشند، و معتقد بودند که این امر از طریق داشتن حق رای بدست خواهد آمد. بهرحال، این "همطرازی" قدرت سیاسی، همگانی نبود، زنان، کارآموزان، خدمتکاران خانه، و یا از نظر بعضی برابر گرایان، حتی مزدبگیران نمیبایست مستحق رای دادن باشند. تئوریسین های قرارداد اجتماعی، مانند جان لاک بر این باور بودند که دولت میبایست بر اساس رضایت آنهائی که برشان حکومت می کند، عمل کند، وهدفش حمایت از حقوق طبیعی شهروندان، طبق مشخصه ( لاک ) یعنی زندگی، آزادی و مالکیت آن ها باشد. برای لاک هم مانند برابر گرایان Levellers این امر مبتنی بر دادن حق رای بود. بهرحال، او هم بر این باور بود که حق رای و انتخاب، باید به صاحبان مالکیت "مذکر" محدود شود، از جمله آنهائی که صاحبان سرمایه بودند و امکان داشت که دولت به منافع آنها تجاوز کند.
نظریه جدید دمکراسی به ظهور سیاست های مردمی در انقلابات سیاسی اواخر قرن هجدهم بر می گردد، ازجمله انقلاب امریکا در سال 1776 وانقلاب فرانسه در سال 1789 را می توان ذکر کرد.
انقلاب امریکا بطور مستندی بر اساس اصول قرارداد اجتماعی که توسط متفکرانی چون توماس جفرسن اسکلت بندی شده بود، قرار داشت. قانون اساسی ایالات متحده نوشته به سال 1787، با وجود اینکه حق انتخاب را تنها به مالکین مذکر محدود کرده بود، دمکراتیک ترین سیستم دولتی زمان خودش را برقرار کرد. انقلاب فرانسه، ایده های رادیکال تری را با این ادعا که دولت باید بر اساس حکومت همگانی باشد، به معنی نوعی نهضت ملی یا دسته جمعی منتج از نظریه از نظریه روسو ( خواست عمومی ) ارائه کرد. در قرن نوزدهم، دمکراسی ارتقاء قابل ملاحظه ای یافت. گروه های بیشتری از زنان، مردان، اقلیتهای قومی و غیره طبقه متوسط برای سهیم شدن در مسائل سیاسی مبارزه می کردند. فراخوان های گوناگونی جهت گرفتن حق رای داده می شد، تقاضایی که سیاستمداران را به عده بیشتری از مردم که از طریق صندوق های رای به آنها رای می دهند، پاسخگو میکند. در بعضی کشورها، این اهداف از طریق انقلاب عمومی بدست آمدند. از جمله در فرانسه جائی که حق رای مردانه در اوایل 1848 اعطا گشت . در کشورهای دیگر گرفتن حق انتخاب از طریق مرحله رفرم تدریجی گسترش یافت. برای مثال، در بریتانیا، دادن حق رای از طریق یک سری قوانین پارلمان، با شروع تصویب قانون بزرگ رفرم سال 1832 گسترش یافت. گرفتن حق رای و انتخاب مردانه در سطح جهانی، تا سال 1918 بدست نیامد. دادن حق رای و انتخاب افراد بالغ در سطح جهانی، حق رای برابر زنان با مردان تا سال 1928 برسمیت شناخته نشد. تا سال 1949 طبقات معینی از رای دهنده گان، فارغ التحصیلان دانشگاه ها و صاحبان مالکیت و تجارت، حق دادن بیشتر از یک رای داشتند. بهرحال این شکل امروزی از دمکراسی بسیار متفاوت از مدل کلاسیک یونانی آن است. دولت در دست سیاستمداران حرفه ای گذاشته شده، عموم مردم حکومت نمی کنند بلکه فقط در مراحل انتخاب دولت شرکت می کنند. نظریه مدرن از دمکراسی بنابراین دمکراسی برای انتخاب نمایندگان است. با شناخت بیشتری از قرن نوزدهم، ترم "دمکراسی" بسیار معانی ضمنی تحقیرآمیز را حفظ کرده است. برای نمونه، متفکران لیبرال مانند جیمز مدیسون JAMES MADISON و جان استوارات میل نظریه ضمنی PLATO و ARISTOTLE را بازتاب داده که از دمکراسی حمایت کرده و در مورد دمکراسی نامحدود تهدید به خطر افتادن مالکیت و آزادی فردی را اخطار می کردند. درطی قرن بیستم، با تضاد قابل توجه ای، دمکراسی تقریباً بطورجهانی بعنوان یک ( پدیده نیکو ) ملاحظه می شد، و در زمان حال حاضر چیزی بسیار با فضیلت است، که دلالت بر تصویب یک سیستم مشخص حکومتی می کند. تقریباً تمام اشکال دولتی بعنوان دمکراتیک توصیف شده اند و حقیقتاً تمام متفکرین سیاسی مدرن مدعی فضیلت دمکراسی هستند. بهرحال، این امر همچنان شکل اصلی پیگیری و تحقیق در مورد معنی و برتری دمکراسی را برجسته می کند. اگر لیبرال ها، سوسیالیست ها، محافظه کارن، آنارشیست ها، فاشیست ها و ناسیونالیست ها همه مدعی باشند که عقایدشان "دمکرات" است، و حتی موعظه دمکراسی واقعی را بکنند، این اصطلاح بسیار ارتجاعی می شود که در خطر بی مفهومی قرار بگیرد. اگر بیشتر به کنه مطلب توجه کنیم، نظریه دمکراسی مدتهاست که دیگر تطابقی با معنی اصلی سیا سی اش ندارد، یک سیستم و دولت مشخص یا آنچه که "دمکراسی سیاسی" توصیف می شود، نیست ، دمکراسی در شکل ها و قیافه های دیگری قالب گیری می شود، مانند: "دمکراسی صنفی" یا "دمکراسی اجتماعی". این چنین سر در گمی ها زمانی بروز می کند که نه یک مفهوم مشخص از دمکراسی وجود دارد و نه یک توافق کلی درباره فرم "دولت دمکراتیک" بدست می آید. بیشتر یک سری مدل ها و تئوری های رقابتی از دمکراسی وجود دارند، که هر کدام از آن ها منعکس کننده یک سری از فرضیات فلسفی و اعمال ایدئولوژیکی مخصوص در مورد این که کی، چگونه، و چرا مردم باید بر خودشان حکومت کنند، می باشد. این حقیقت را نمی توان کتمان کرد که دمکراسی از نظر تئوری ساده و دست یافتنی بنظر میرسد ولی زمان پیاده کردن آن، چالش ها و سئوالات سیاسی مشکلی بروز می کنند.
1.1 واگذار کردن قدرت به مردم POWER TO THE PEOPLE
در نظر اول دمکراسی یک فرضیه ساده ایست که دو مقوله را در خود گرد آورده، "مردم" و "قانون" . بنابراین بطور معمول از دمکراسی این برداشت می شود که "حکومت توسط مردم" بدون این که توجه بیشتری به این کلمات که چه معنی می دهند و چگونه باید به مرحله عمل درآورده شود، مبذول گردد. یک نقطه آغازین کمک کننده توسط ابراهام لینکلن در اثرش به نام Gettysburg Address (1863) ارائه شده، که به "حکومت مر دم" توسط "مردم" و برای "مردم" اشاره کرده، با این گونه مشخصه یعنی ارتباط "مردم" با حکومت را از طریق مختلف می توان به رسمیت شناخت. " حکومت مردم " سئوالات متعددی را بر می انگیزد زیرا، در مفهوم تمام حکومت ها از مردم هستند. بهرحال، تفکیک میان حکومت " توسط" مردم و حکومت " برای" مردم دو نوع مختلف دمکراسی را ایجاد می کنند. مردم می توانند با یکی از دو طریق به دولت مرتبط شوند، یا آن ها در دولت شریک شوند و خودشان حکمرانی کنند، و یا در مقابل، دولت در جهت منافع عمومی و یا برای نفع آن ها کار انجام دهد. بنابراین حکومت توسط مردم، دلالت بر ایده مشارکت عمومی در دولت می کند، در صورتی که حکومت برای مردم بر این نظریه استوار است که دولت می بایست در مسیر منافع عمومی هدایت شود. گرچه این اصول هر دو پایه و اساس یک مدل مخصوص از دولت دمکراتیک را ارائه می دهند، با وجود این موجب بروز مشکلاتی می شوند. برای مثال، مردم چگونه می توانند و یا باید درحکومت سهیم شوند؟ آیا آنها باید مانند مردم یونان باستان خودشان مستقیم حکومت کنند؟ یا آن ها صرفاً در انتخاب نمایندگان که از طرف مردم ماموریت برای حکومت کردن می یابند، شرکت کنند؟ اگر دمکراسی یعنی حکومت برای مردم، چگونه امکان دارد آنچه را که نفع عمومی است، برقرار کرد؟ و دیگر این که، ما چگونه "مردم" را معنی و مشخص می کنیم؟ به زبان دیگر، چه کسی باید حق شرکت در امور سیاسی را داشته باشد؟ آیا تمام شهروندان بطور مساوی شایسته بیان کردن نقطه نظرهای سیاسی و توسعه آنها می باشند؟ یا تنها یک گروه کوچک انتخاب شده؟
1.2. برابری سیاسی
هر گونه تحلیلی از تئوری دمکراتیک میبایست با درکی از اصطلاح DEMOS یا مردم همراه باشد. مردم چه کسانی هستند، شغل حکومت کردن به چه کسانی باید ارجاع شود؟ یا به نفع چه کسانی دولت باید عمل کند؟ آیا کلمه "مردم" در برگیرنده تمام مردم است؟ در عمل تمام تئوریسین های دمکراتیک مدیون جوابگوئی به این سئوال هستند و هیچ کدام آمادگی پذیرش اینکه تمام افراد باید استحقاق شرکت در حکومت را داشته باشند را نداشته اند. یکی از بدیهی ترین نمونه ها، پذیرش جهانی مبحث شایستگی سنّی است که بطور موثری بچه ها و نوزادان را از اثر گزاری بر سیاست ها محروم می کند. بنابراین عملاً، " مردم" یعنی " تمام شهروندان بالغ ". باید این را بیان کرد که، ممکن است اختلاف سلیقه هایی در مورد این که چه زمانی یک بچه بالغ می شود، در چه سنی باید یک فرد مستحق دارا بودن حقوق سیاسی بشود؟ 21 سالگی، 18 سالگی، 16 و یا شاید جوان تر؟ بروز بکند و همچنین مدل کلاسیک حکومت دمکراتیک، بر اساس دولت شهری یونانی، فاقد ارزش می باشد. زیرا، اکثریت عظیمی از زندگی سیاسی محروم بودند چون که زنان و برده ها شهروند به حساب نمی آمدند. در طی قرن نوزدهم بطور وسیعی پذیرفته شده بود که مشارکت سیاسی در انحصار اقلیت کوچکی قرار گیرد، مانند صاحبان مالکیت و بالغین تحصیل کرده. ایده مشارکت سیاسی دربرگیرنده تمام شهروندان بالغ و همچنین طبقه کارگر، زنان و گروه های مذهبی و نژادی، تنها در قرن بیستم از یک حمایت وسیع برخوردار شد. دلایل محروم کردن افراد یا گروه ها از حیطه تعریف"مردم" بسیار گوناگون بودند. بعضی ها، بر این باور بودند که تنها یک عده محدودی از افراد بالغ نافع در موضوعات دولتی بوده، که از آنها می توان کسانی را که دارای مالکیت بودند و می بایست مالیات بپردازند نامبرد. و این مطلب محور شعار معروف انقلاب امریکا بود، " بدون نماینده، بدون مالیات "، که مقابل شعار دولتی، " بدون مالیات، بدون نماینده " شکل گرفته بود. بطور متوالی بر این بحث شده که مشارکت سیاسی باید به آن افرادی که دارای توانایی برای قضاوت های اخلاقی و منطقی هستند، محدود شود. برای مثال، جان استوارت میل، بر این بحث داشت که بی سوادان و تحصیل نکرده ها باید از داشتن حق رای محروم شوند زیرا آنها فاقد توانایی تصمیم گیری های عاقلانه از طرف خود هستند و بهتر است که اگر حکومت در دست تحصیل کرده ها قرار می گیرد، آنها برکنار باشند. مسلماً این گونه بحث و جدل ها فرایندی غیر دمکراتیک خواهند داشت. مثلاً، PLATO معتقد بود که بشر اساساً دارای توانایی ها و مهارت های مختلف است؛ افراد با روح های طلائی، نقره ای و یا برنزی زاده شده اند. او پیشنهاد می داد که حکومت باید بعهده یک طبقه کوچک "نظارت گران" یا شاهان فیلسوف که به تنهایی دارای عقل و منش برای انجام قضاوت های عقلایی و اخلاقی هستند، گذارده شود تا بعنوان دیکتاتورهای مهربان و بی خطر حکمرانی کنند. شبیه این عقاید در اوایل قرن بیستم توسط تئوریسین های نخبه طبقاتی مانند PARETO و MOSCA بیان می شد. آن ها بر این باور بودند که حکومت دمکراتیک امکان پذیر نیست زیرا یک اقلیت حکمران از رهبران طبیعی، دارای استعدادها و مهارت های والا و برتر، همیشه بر توده ها تسلط خواهند داشت. از نظر و دیدگاه MOSCA در تمام جوامع دو طبقه از مردم نمودار می شوند ـ یک طبقه که حکومت می کند و یک طبقه که بر او حکومت می شود ـ PARETO آن ها را به دو دست تقسیم می کرد، شایستگان رهبری را به ( روباه ) که از طریق حیله گری حکومت می کردند و قادر بودند که توافق و رضایت عمومی را دستکاری کنند، و ( شیرها ) که شجاع و دلیر بودند و مشهور به حکمرانی از طریق استفاده از تجاوز و زور. در مقابل، تئوری های دمکراتیک اهمیت برابری سیاسی را بیان کرده است: تمام افراد دارای حق مشارکت سیاسی هستند ـ نفع یک شهروند مهم تر از نفع بقیه شهروندان دیگر نیست. بنابراین دمکراسی مستلزم پذیرش این ایده است که قدرت سیاسی باید میان مردم بطور مساوی تقسیم شود همان گونه که سوسیالیسم بر این باور استوار است که ثروت باید بطور مساوی در جامعه تقسیم شود. تمام اشکال دمکراسی باید برای پرنسیپ های برابری احترام قائل
شوند. اگر دمکراسی بر اساس شرکت مستقیم در گردهمائی های توده ای استوار است، هر فرد باید از موقعیت شرکت و صحبت کردن برخوردار شده و تصمیمات باید با بالا بردن دست در رای گیری اتخّاذ شده و به نمایش گذاشته شود که رای ها دارای ارزش برابر هستند. در مورد دمکراسی انتخاباتی، برابری سیاسی تنها زمانی قابل حصول است که بسیاری شرایط جور باشند اولاً، تمام شهروندان بالغ باید مستحق شرکت در انتخابات باشند، بدون در نظر گرفتن نژاد، رنگ، جنسیت و یا مذهب. دوماً، تمام شهروندان باید دارای یک حق رای باشند، به عبارت دیگر، باید حق رای و انتخاب افراد بالغ بطور جهانی باشد. سوماً، هیچ کس نباید بیشتر از یک حق رای داشته باشد، هر فرد باید در زمان انتخاب از صدای مساوی با دیگران برخوردار باشد. بالاخره، تمام رای ها باید ارزش برابر داشته باشند، اصل و اساسی که تنها زمانی قابل دسترسی است که هیئت انتخاباتی دارای سایز و اندازه مساوی باشند. سخن کوتاه، برابری سیاسی یعنی، هر شخص یک رای دارد و تمام رای ها از ارزش مساوی برخوردار هستند.
بهر حال، تئوریسین های دمکراتیک اغلب استدلال می کنند که "مردم" یک هویت مجرد، همگون است که بطور دسته جمعی عمل می کند و از نظر منافع طبیعی با هم مرتبط هستند. ولی در واقعیت مردم در تمام جوامع دارای وسعتی از عقاید و منافع گوناگون میباشند. بنابراین اتفاق آراء عمومی در میان مردم بندرت ایجاد شده و ممکن است غیر محتمل باشد. مگر اینکه با دستکاری در موضوعات و ایجاد رعب و وحشت بتوان آن را ممکن کرد. سیستم های دمکراتیک معمولاً این شکل را با رجوع به تعداد بیشتر مردم و پیاده کردن اساس قانون اکثریت حل کرده اند. قانون اکثریت بطور ساده یعنی این که، اقلیت نقطه نظرهای اکثریت را بپذیرد. بنابراین مشکلات سیاسی بطور وسیعی بر حسب وسعت حمایت از مقامات مختلف بطور کمی و عددی رفع خواهند شد. در عمل، حکومت توسط " مردم" به معنی حکومت اکثریت است، آن کسانی که بدینوسیله مدّعی داشتن حق صحبت برای بقیه هستند.
دمکراسی بنا بر این ممکن است از طرف اکثریت گرایان به خطر افتاده، اکثریت ممکن است خودش را به جای مردم قرار دهد و قدرت عنان گسیخته را اعمال کند. دمکراسی خیلی ساده می تواند « حکومت 51 درصدی » ها شده در استبداد اکثریت، منافع افراد و اقلیت هر دو تحت نام " مردم " قربانی شود. در نتیجه، متفکران دمکراتیک بعضی مواقع با اصول حکومت اکثریت مخالفت کرده اند. جیمز مدیسیون، یکی از ( پدران بینانگذار) قانون اساسی ایالات متحده بر این بحث داشت که جامعه از تجمع اقلیت های رقابت کننده، که هریک صاحب منافعی است که باید مورد احترام قرار بگیرد، ترکیب یافته. از دیدگاه او قانون نا محدود می تواند حکومت را در دستان توده های فقیر قرار داده و حقوق مالکیت را به خطر بیاندازد. در جهت مقابله با این خطر، او یک سیستم سیاسی را نمایندگی می کرد که در آن قدرت حکومت در میان تعدادی از موسسه ها تقسیم و پخش می شد، و موقعیت بیشتری را نصیب گروه های اقلیت جهت تمرین نفوذ سیاسی می کرد، نظریه مدیسونی از دمکراسی در سیستم حکومتی امریکایی گرامی داشته شد که از طریق ایجاد سیستم کنترل بین مجلس های کنگره، سنا و نمایندگان، و همچنین در میان سه شاخه حکومت فدرالی، کنگره، ریاست جمهوری و دادگاه عالی توازن برقرار کرد. بدین طریق، مدیسون امیدوار بود که صدای اکثریت نتواند صداهای دیگر را خاموش کند.
2 ـ مشارکت عمومی POPULAR PARTICIPATION
دمکراسی به مثابه یک حکومت خودگردان عمومی تفهیم شده، زمانی که صحبت از حکومت توسط مردم مورد نظر باشد، بهرحال نظرهایی مانند اینکه مردم باید در حکومت خودشان شرکت کنند، بتنهایی بیانگر این نیست که به چه شکلی باید شرکت کنند و یا تا چه حدی باید این اصل پیاده شود. حکومت در دولت های شهری یونان طبق اصل دمکراسی مستقیم سازمان یافته بود، شهروندان مستقیماً در امر حکومت دخالت میکردند، چه بوسیله تصمیم گیریهای خودشان در گردهمائی توده ای و یا بوسیله ایجاد دفاتر عمومی بر اساس رای گیری و تصمیم کلیسا.
در واقع، دمکراسی مستقیم، تفکیک میان حکومت و مردم، و میان جامعه دولتی و مدنی را محو میکند. مردم میشوند حکومت و خودشان حکومت میکنند. این مدل کلاسیک دمکراسی، الهام بخش بیشتر نویسندگان مدرن، از جمله ژان ژاک روسو و جان استوارت میل بوده است. برداشت روسو از دمکراسی بدینگونه بود که یعنی تسلط عمومی: اختیار کامل سیاسی بخود شهروندان داده می شد، کسانیکه ازآنها انتظار میرفت که بطور دائم در مراحل حکومتی شرکت کنند. برای روسو، آزادی بمفهوم استقلال و خودگردانی بود. در سیستم دمکراسی انتخابی را که در بریتانیا پیاده میشد بمسخره میگرفت و اشاره او به این امر بود که شهروندان انگلیسی تنها در طی دوره انتخاب نمایندگان مجلس، آزاد هستند، به محض اینکه نمایندگان انتخاب شدند، مردم به بردگی میروند. میل همچنین از شرکت عمومی در حکومت دفاع کرده و از گسترش حق انتخاب و توسعه محلی به جهت ایجاد فرصت و موقعیت وسیعتر برای شهروندان در اداره عمومی مملکت دفاع می کرد. برای میل مشارکت سیاسی یک ارزش آموزنده دارد، فهم و درک عمومی را از جامعه ای که در آن زندگی میکند افزایش داده و فرد را برای توسعه و تحقق بخشیدن به توانائیهایش قادر خواهد کرد. چنین تئوریهای کلاسیک دمکراسی ارتباط کمی با فرم حکومت دمکراتیک مدرن دارد. دمکراسی در دنیای مدرن، دمکراسی نمایندگی است، مسئولیتهای دولت توسط تمام شهروندان بالغ تقبل نشده بلکه بعهده یک گروه الیت از سیاستمداران حرفه ای سپرده شده. شرکت عمومی در حکومت بنابراین شرکت غیر مستقیم است؛ که به انتخاب دولتمردان معمولا از طریق رای گیری، کاهش یافته. در نتیجه، نظریه های مدرن از دمکراسی، عقیده ایده آل کلاسیک خود گردانی عمومی را رها کرده و بجای آن بیشتر روی قوانینی که مراحل انتخاباتی را راهنمایی میکنند، متمرکز شده. مثلا، بطور وسیعی اینگونه باور میشود که حکومت دمکراتیک یعنی، تنها حق انتخاب جهانی افراد بالغ برای قادر کردن شهروندان بالغ جهت رای دادن، یک ورقه رای مخفی برای مطمئن کردن رای آزاد، و رقابت حزبی جهت تضمین حد و اندازه گزینش انتخاب کننده. ایجاد چنین شرایطی، چنین سیستمی، از حکومت مدعی دمکراتیک بودن میشود و سیاستمدارانش میتوانند خود را « نمایندگان » آن بنامند، و بیشتر از این معنی نخواهد داد. بهرحال، ماوراء این حقیقت که آنها افراد انتخاب شده هستند، این امر را شفاف نمیکند که چرا سیاستمداران حرفه ای مدعی میشوند که انتخاب کننده را نمایندگی میکنند. اصطلاح " نمایندگی" معنای متعددی را داراست؛ نمیتواند گویای این باشد که نمایندگان به مثابه یک هیئت و یا مجری عمل میکنند. و منعکس کننده وفادار نقطه نظرهای موکلین خود بدون اعمال عقاید شخصی هستند. تنها هنگامی این امر محقق میشود که اگر سیاستمداران در جلب رضایت انتخاب کنندگان شکست خوردند بتوان آنها را احضار و حذف کرد. بطور معمول، « نمایندگی » یعنی انجام عمل برای و یا بنفع یک گروه وسیعتری از مردم. این امر موجب میشود که سیاستمداران تنها به خودشان فکر کنند با این ادعا که به انتخاب کنندگانشان فکر میکنند. در این صورت، سیاستمداران، یک گروه نخبه عاقلتر، با تجربه تر و یا تحصیل کرده تر از خود رای دهندگان را تشکیل میدهند. نهایتاً، نمایندگی ممکن است اینگونه تلقی شود که سیاستمداران نمونه های کاراکتری عموم مردم به معنی شرکائی در زمینه های مشابه، تجربیات و منافع اجتماعی هستند. بهرحال، هیچ سیستم انتخاباتی آزاد و رقابتی نمیتواند تضمین کند که دولت، یک فرم کوچک شده از جامعه است، و از جمله در تمام این سیستم ها، گروه های مشخصی بیشتر از بقیه نماینده دارند؛ مردان، سفیدها، ثروتمندان و طبقات متوسط، و یا افراد مسن تر بدون شک، از این جمله هستند. طرفداران دمکراسی نمایندگی اغلب بر این بحث دارند که شرکت مستقیم عموم در حکومت تنها در جوامع تقریباً کوچک، مانند دولت های شهری یونان، امکان پذیر بود و در دنیای مدرن انجام شدنی نیست. تصور حکومت از طریق گردهمایی های توده ای مطمئناً در کشورهایی با جمعیت های دهها و یا صدها میلیون نفری مشکل است. و بالاتر از آن، شرکت مستقیم، اغلب مورد علاقه همه نیست. نماینده به مثابه راه حل در برابر پدیده بی توجهی و بی علاقگی عمومی بنظر رسیده است. اگر حکومت مستقیماً به دست افراد سپرده شود، بعهده افراد بی تجربه، آموزش نیافته که نه تحصیل کرده و نه معلومات مخصوص کافی برای حکومت کردن را دارا باشند، گذاشته شده. انتخابات نمایندگی، به مردم اجازه میدهد که نقطه نظرها و عقایدشان را از طریق محول کردن تصمیم گیریها به کارشناسان، سیاستمداران حرفه ای، بیان کنند. بدین مفهوم که، دمکراسی نمایندگی صرفا دلالت بر ضرورت متخصص سازی و تفکیک نیروی کار برای سازماندهی زندگی سیاسی دارد. فراتر از آن، شرکت غیرمستقیم و محدود موجب ارتقاء نظم و استحکام سیاسی خواهد شد. اگر شهروندان مستقیماً در امور حکومت شرکت کنند، منافع شان را دقیق تر مورد نظر قرار داده و با عزم محکمتری به پیگیری آنها میپردازند. شرکت کردن افراد موجب افزایش انتظارات عموم شده و برخوردهای اجتماعی را دامن میزند. در مقابل، دمکراسی نمایندگی موجب تعدیل انتظارات عموم شده، برای مردم تسهیل می کند که با یک دیگر در کنار هم در یک دنیای ناکامل که هرگز نمیتوان به رضایتمندی به خواسته ها و احتیاجات دست یافت، زندگی کنند. از طرف دیگر، رشد فزاینده نگرانی در مورد فقدان شرکت و حضور فعال عموم در امر حکومت امروزی و احیای منافع مندرج در تئوری های دمکراسی کلاسیک مشاهده میشود. که از این امر میتوان عمق تمایلات مردم را برای خودگرانی و خود تصمیم گیری ملاحظه کرد. شرکت در امر حکومت بازتاب دهنده تاثیری است که عموم مردم در موضوعات دولتی دارند. و توانایی های آنها را در تاثیرگذاری بر محتوای سیاست دولت نشان میدهد. روسو و میل هر دو اندیشه و نظریه مثبت آزادی را به مثابه توانائی برای احساس مسئولیت، یا کنترل کردن زندگی خود، مورد تائید قرار می دهند. دلسردی گسترده در امر فعالیتهای سیاسی که در بیشتر جوامع صنعتی بطور بارزی مشاهده میشود، منعکس کننده رضایت عمومی و یا خشنودی عمیق آنها نیست، بلکه رکورد و سکون سیاسی، کاهش شرکت فعال سیاسی بعلت دلسردی به سنت بی محتوای رای گیری را، بنمایش میگذارد. فراتر از آن، نقاط ضعف دمکراسی نمایندگی موجب فاصله گرفتن هر چه بیشتر دولت از مردم شده است. وظیفه حکمرانی به سیاستمداران حرفه ای واگذار شده، کسانی که امکان دارد آنچه را که بنظرشان بهتر میرسد و یا بیشتر حافظ منافع آنهاست را در نظر بگیرند تا آنچه که نفع عمومی در آن است. امر انتخابات میتواند که قدرت برای انتخاب یک حکومت را تامین کند ولی ظرفیت اش بعلت بی علاقه گی و بی توجهی افراد بشر محدود شده، و در بهترین حالت میتواند، تنها با انتقال حق حاکمیت، دولت را به یک گروه خود انتخاب شده دیگر از سیاستمداران حرفه ای تفویض کند.
3. منفعت عمومی THE PUBLIC INTEREST
تلقی دیگر از نظریه دمکراسی، بر این اساس نیست که چه کسی حکومت میکند؟ بلکه چه کسی از حکومت بهره مند میشود مورد نظر است. بنابراین دمکراسی میتواند بر پایه و اصول حکومت برای مردم استوار شود. تنها صرف به اینکه مردم خودشان حکومت کنند چه مستقیم و یا غیر مستقیم، ضرورتاً تضمین کننده اصطلاح نفع عمومی نمیتواند باشد. بهرحال، بعضی متفکرین سیاسی، تصورات نفع عمومی را مورد انتقاد قرار داده اند. طرفداران فرضیه سودمندی یا نفع گرایان JEREMY BENTHAM ، بر این بحث دارند که هر فرد منافع خود را دنبال میکند و تمایل به بهبود بخشیدن موقعیت و یا اتقاء رفاه شخصی خودش را دارد. بنابراین هر برداشتی از " نفع عمومی " انتزاعی است زیرا این اندیشه در برگیرنده نفع متداول گروهی است که مردم را متحّد میکند، در صورتی که در دنیای واقعیت، مجموعه ای از رقابت های منافع فردی را مشاهده میکنیم. برای نمونه، روشهای سیاسی اندکی وجود دارند که تمام اعضای جامعه آنها را به مثابه حافظ منافع شان ملاحظه میکنند، به استثناء حفاظت نظم عمومی و حمایت از آن در برابر حمله خارجی، حتی در این موارد نیز بر سر اینکه چگونه میتوان به این اهداف دست یافت اختلاف عمیقی وجود دارد: بعضی بر این باورند که نظم عمومی مستلزم احترام به آزادی فردی است، در حالیکه عده ای دیگر طرفدار یک دولت قوی و مجازات های سخت هستند؛ بعضی معتقدند که مقابله با حمله خارجی تنها از طریق داشتن ارتش قوی و تسلیحات هسته ای امکان پذیر است، در حالیکه عده ای دیگر بر این باورند که اینگونه سیاست ها غیر ضروری و حتی غیر اخلاقی هستند.
دیگر متفکرین سیاسی ، نظریه عمومی را جدی تر گرفته و بر این باور هستند که شناسائی نفع گروهی و متعارف امکان پذیر است. بخصوص، روسو، اینگونه نظر میدهد که حکومت باید بر اساس تسلط عمومی، که مستلزم حکومت بر اساس « خواسته عمومی » میباشد برقرار گردد. اصطلاح « خواست عمومی » بدین معنی است که نفع عمومی یا متعارف جامعه بطور دسته جمعی است، و بنابراین روسو مصرانه بر این باور است که" خواست عمومی " همیشه صحیح میباشد. بهرحال، نفع عمومی نمیتوانست به سادگی با پرسیدن از شهروندان که چه میخواستند، تامین گردد، زیرا دربرگیرنده این خطر بود که آنها خواسته های ناچیز خودخواهانه شان را بیان کنند، یعنی خواسته های خصوصی بجای خواسته های عمومی. خواست عمومی، بنابر این خواست همه بود، ارائه دهنده عمل هر شهروند بدون خودخواهی. عقاید روسوبدلیل دارا بودن بار " دمکراسی تمامیت خواه " مورد انتقاد قرار گرفت. از یک طرف، روسو ادعا میکند که حکومت باید بر اساس تسلط عمومی باشد، اما، از طرف دیگر، او نظر میدهد که، مردم خودشان ممکن است بعلت کوری از خودخواهی، توانایی تشخیص منافع حقیقی خود را نداشته باشند. این نظر شاید بتواند به دیکتاتور این اجازه را بدهد که مدعی فرمول بندی "خواست عمومی" شده و مردم را تحت نام دمکراسی مورد تجاوز و سرکوب قرار دهد. هیتلر و موسولینی هر دو مدعی پیاده کردن دمکراسی " حقیقی " بر پایه اینکه آنها و فقط آنها میتوانند سرنوشت مردمشان را فرمول بندی کنند، بودند. اگر مردم عادی از فهم و درک منافع حقیقی خود ناتوان باشند، حکومت دموکراتیک ، حکومت برای مردم، تنها زمانی امکان پذیر می شود که حکومت بدست آنهائیکه میتوانند منافع عمومی را تبیین کنند، سپرده شود. اینگونه نظریه دلالت بر نخبه گرائی دارد، زیرا بیانگر آن است که یک گروه از مردم با معلومات عالی، عقل و تجربه بالاتر وجود دارند که بهتر از عامه مردم منافع شان را تشخیص میدهند. اگر بیشتر آنرا به نقد بکشیم، نخبه گرائی به یک پیامد "مخالف دمکراسی " منتهی میشود، مانند نظریه PLATO که معتقد بود قدرت مطلق باید به قیم ها سپرده شود. بهرحال، دیگران سعی کردند که یک توازنی مابین تمایل برای دولت خودگرانی با احتیاج به حکومت عقلا برقرار کنند. برای نمونه، جان استوارت میل، بر این نظر بود آنهایی که دارای تحصیلات بیشترو تجربیات وسیعتر هستند عقاید با ارزش تر سیاسی را دارا میباشند. بنابراین، او یک سیستم رای گیری عمومی را پیشنهاد کرد که در آن کارگران بدون مهارت دارای یک رای و کارکنان با مهارت دارای دو رای باشند، در حالیکه فارغ التحصیلان و صاحبان حرفه آموخته شده مستحق دادن پنج و یا شش رای باشند. او همچنین بر این بحث داشت که رای دهندگان باید تمایل به رای دادن به کاندیدا های با سطح بالاتر از تحصیلات نسبت به خودشان را داشته باشند و بنابراین نمایندگان بایست از آزادی عمل در راستای تشخیص و قضاوتهای خود بوده نه اینکه آنها را قربانی نقطه نظرهای نامناسب و نا آگاهانه رای دهندگان کنند.
ولادیمیرایلچ لنین یک بحث و مبادله شبیهی ولی بر پایه و اساس بسیار متفاوتی گسترش داد. لنین متاسّف بود که توده های زحمتکش و کارگر بعلت نفوذ ایدئولوژی بورژوازی، ناتوان از تشخیص منافع اصلی خود بودند. کارگران میتوانستند درپی دستمزد بیشتر، ساعات کار کمتر و شرایط کاری بهتر باشند، ولی آنها قادر به تشخیص آن نبودند که خود سیستم سرمایه داری دشمن آنها بوده که تنها از طریق انقلاب میتوانست سرنگون شود. تنها کارگران طبقه آگاه از این معلومات برخوردار بودند، آنهائیکه تئوری مارکسیست را مطالعه و درک کرده بودند. بنابراین لنین ضرورت ایجاد یک « حزب پیشتاز» جهت هدایت طبقه کارگر برای انقلاب و هدایت آنها جهت شناخت از سرنوشت محتومشان را احساس کرد: در جامعه کمونیستی، عملاً، حزب انقلابی از منافع پرولتاریا دفاع میکند. خطر اینگونه تئوری این است که آنها بر روی مسئولیت ( عده کمی ) برای تشخیص منافع ( عده بسیاری ) سرمایه گذاری میکنند، و این ریسک را دارد که این ( عده کوچک ) تنها بنام اکثریت، ولی بنفع خود، حکومت کنند. به مفهومی دیگر، تئوری دمکراتیک به این پاسخ اریستوتل ARISTOTLE به پلتو PLATO برمیگردد که چه کسانی قیم ها را کنترل خواهند کرد؟
4. سه مدل از دمکراسی
اصطلاح دمکراسی پیچیده و بعضی مواقع در مناظرات سیاسی مشکل ساز است زیرا معنی آن بسیار سیّال و متغیر است و خطر از دست رفتن انسجام آن می رود. در بخشهای مختلفی ا زجهان، دمکراسی به مثابه ظرفی برای اشکال و مطالبات ایدئولوژیکی و سیاسی فرض میشود. در واقعیت، در سیاست های مدرن، هنوز یک نظریه و تفکر مجّرد موافق با دمکراسی وجود ندارد، بلکه شامل تعداد بسیاری از مدل های رقابت کننده، که هر کدام مدعی دمکراسی « حقیقی » هستند، میباشد. مانند بسیاری دیگر از ایده های سیاسی، دمکراسی بوسیله پیچیدگی های تاریخی و اجتماعی جوامعی که در آنها مورد تقاضا بوده و با استفاده های سیاسی که از آن شده شکل گرفته است.
1.4. لیبرال دمکراسی
سیستم بیشتر کشورهای صنعتی « جهان اول » کشورهای اروپائی، امریکای شمالی، استرالیا و غیره، یک « دمکراسی لیبرالی » میباشد. دمکراسی های لیبرالی بر اساس ایده « حکومت با توافق و رضایت » استوار است. علت وجودی حکومت برای محقق کردن احتیاجات و حمایت از حقوق شهروندانش، کسانیکه موافق با حکومت هستند، میباشد. و این امر بر سیستم دمکراسی نمایندگی که در آن حق تمرین قدرت حکمرانی از طریق انتخابات حاصل میشود، دلالت دارد. در تئوری لیبرال دمکراسی، بیشترین توجه به قوانین حکومتی مراحل انتخابات به خاطر تضمین کردن اینکه « دمکراتیک » است مبذول میشود. اول اینکه، انتخابات بایستی مداوم باشد و تضمین کند که سیاستمداران انتخاب شده بایستی در راستای خواسته های رای دهندگان حرکت کرده وگرنه در انتخابات بعدی حذف خواهند شد. دوم اینکه، انتخابات باید آزاد باشد، رای دهندگان باید قادر به تصمیم گیری بوده و نقطه نظرهایشان را بدون ترس از اعمال ارعاب و وحشت بیان کرده، که از الزامات آن معمولاً رای باورقه مخفی است. سوّماً، میبایست برابری سیاسی وجود داشته باشد، بدین معنی که حق انتخاب جهانی افراد بالغ و دارا بودن حق یک رای برای هر فرد را جامه عمل بپوشاند. نهایتاً، و شاید مهمترین نکته اینکه این انتخابات بایستی قابل رقابت باشد. یک تعدادی از کاندیداها و احزاب بایستی توانایی قرار گرفتن در لیست انتخابات را دارا باشند. و به رای دهندگان، امکان حق انتخاب بین برنامه ها و سیاستهای مختلف که اصول شناخته شده پلورالیسم سیاسی است را، بدهد. چنین سیستمی از حکومت، بسیار متفاوت از مدل کلاسیک دمکراسی یونانی است که مبتنی بر حضور مستقیم تمام شهروندان در امر حکومت بود. سیاستمداران حرفه ای، در راستای سیاست گذاری و تصمیم گیری حکم میرانند؛ عموم مردم صرفاً درگیر وظیفه انتخاب سیاستمدارانی هستند که باید قدرت حکمرانی به آنها سپرده شود. بنابراین یک فرم غیر مستقیم و محدود شده ای از حکومت دمکراتیک است. در عمل، دمکراسی در غرب اینگونه معنی میشود، یک مکانیزم مخصوصی برای ایجاد حکومتها و تضمین موقعیت قدرت حکومتی آنها. از این مکانیزم توسط JOSEPH SCHUMPETER در اثرش « سرمایه داری، سوسیالیزم و دمکراسی » ( 1942 )، بدینگونه بیان شده که این امر ترتیب و برگزاری تشکیلاتی برای رسیدن به تصمیم گیریهای سیاسی است که افراد برای مبارزه رقابتی به آنها رای داده اند و بدینوسیله به قدرت تصمیم گیری دست می یابند (ص 269). بنابراین حکومت دمکراتیک نخبه گرائی جایگزین حکومت خودگردانی عمومی شده، که سعی در وفق دادن حقیقت حکومت نخبه گان که دولت را اداره میکنند یا گروه انتخاب شد ه از سیاستمداران حرفه ای، با ضرورت دمکراسی و ایجاد توانائی برای رای دهنده جهت تصمیم گیری برای انتخاب گروه حاکم دارد. این نظریه توسط ANTHONY DOWNS در کتاب تئوری اقتصادی از دمکراسی سال ( 1957 )، که تلاش برای توضیح اینکه چگونه و چرا انتخابات رقابتی موجب دستیابی به اهداف حکومت دمکراتیک میشود، را توسعه داده است. DOWNS مدل خودش را « تئوری اقتصادی » نام نهاده زیرا به نظریه های اقتصادی بازار جهت توضیح رفتار سیاسی در یک دمکراسی لیبرال رجوع کرده. اول تصور میشد که سیاستمداران مایل به اکتساب قدرت، مانند یک تاجر که به دنبال نفع حداکثر است، میباشند. آنها تنها میتوانند این هدف را، بهرحال، با بدست آوردن رای ها دریک انتخابات، یا، بعبارت دیگر، عرضه کردن کالای شان در بازار، تشخیص دهند. زیرا « بازار سیاسی » مانند « بازار اقتصادی » رقابتی است، و رای دهندگان قادر به تمرین انتخاب محصول یا یک سری از روشها و سیاستها که بیشتر بنفع آنهاست، میشوند. نتیجه اینکه حزبی که قدرت را در دست میگیرد حزبی است که موفق ترین در فرموله کردن سیاستهای مورد درخواست بخش وسیعی از رای دهندگان است، درست مانند تجارت های موفق که کالایی را که مصرف کننده تمایل بیشتری به خرید آنها دارد، تولید میکنند. اختیار در انتخابات بنابراین تضمین میکند که احزاب و سیاستمداران در ارتباط شدید با افکار عمومی هستند زیرا تنها راه پیروزی و یا حفظ قدرت حاکمیت بدین وسیله میسر میشود.
مدل DOWNS دچار اشکالات بدیهی است، همانند آن مدل اقتصادی که بر پایه رقابت کامل و بی نقص استوار بود. « تئوری اقتصادی » از دمکراسی بر بستری از فرضیات و حدسیات سئوال برانگیزی قرار گرفته . اول اینکه رقابت را در میان سیاستمداران و یا احزاب اصیل و مؤثر موجب شده زیرا عملاً تنها دو یا سه حزب ممکن است که از چشم انداز کسب قدرت سیاسی برخوردار شوند. سیاست های انگلیس بطور سنتی توسط احزاب محافظه کار و یا کارگر تعیین میشوند و سیاست های امریکایی توسط دمکرات ها و جمهوری خواهان. رقابت در بازار سیاسی بدلیل وجود موانع علیه ورود حزب جدید به بازار سیاست، مانند هزینه سرسام آور مراحل مبارزه انتخاباتی و وفاداری عادتی سیاسی مستقر در جامعه، محدود شده است. ثانیاً، از آنجائیکه انتخاب کنندگان که از اطلاعات کافی و استقلال کامل برای انتخاب گروه سیاسی برخوردار نیستند نمیتوانند یک انتخاب منطقی بنفع منافعشان بکنند. دقیقاً همانگونه که تجار در پی اثر گذاری بر ذوق و سلیقه و احتیاج مصرف کنندگان از طریق دادن آگهی ها هستند، احزاب سیاسی هم با تبلیغات سعی در دستکاری نقطه نظرها و ارزش های افراد انتخاب کننده دارند. مردم میدانند که سیاستمداران این توانایی ها را دارند. نهایتاً اینکه، در مدل DOWNS این طور تصور می شود که سیاستمداران تحت نفوذ افراد انتخاب کننده قرار دارند و بنابراین دیگر اشکال نفوذ و فشارهای سیاسی را نادیده میگیرد. در دنیای واقعیتها، دولتها میبایست به نقطه نظرهای گروههای سازمان دهنده توجه کرده، بخصوص آنها که دارای قدرت اقتصادی هستند، از جمله، سرمایه گذاریهای خصوصی و TRADE UNIONS . در نتیجه، تئوری لیبرال دمکراسی مجبور است به توزیع قدرت در میان این گروههای مؤثر و بانفوذ توجه کند.
رشد تشخیص اهمیت منافع سازمان یافته در اعمال فشارهای سیاسی، موجب توسعه کثرت گرائی و ظهور مدلهای بیشتری از دمکراسی، یعنی دمکراسی پلورالیستی گشت. کثرت گراها بر این باورند که اگر افراد مستقل خواهان اعمال نفوذ سیاسی در دنیای مدرن میباشند، بعنوان رای دهنده نمیتوانند، بلکه به مثابه اعضاء گروههای فشار و یا بوسیله منافع سازمان یافته برایشان امکان پذیر است: اتحادیه های اصناف، TRADE UNIONS ، مؤسسات حرفه ای، گروه های متشکل و الی آخر. بنابراین، جامعه پلورالیستی شامل گروهها و منافع گوناگون دسته جمعی است. پلورالیستها بر این بحث دارند که چنین جامعه ای دمکراتیک است زیرا قدرت سیاسی بطور گسترده تری در میان این گروههای رقابت کننده پخش شده، طوریکه هر یک تا حدودی از دستیابی به قدرت حکومت برخوردار شده تا اندازه ای اعمال نفوذ سیاسی میکنند. مثلاً، در کتاب « چه کسی حکومت میکند؟» اثر ROBERT DAHL ( 1961 ) به بررسی POLYARCHY یا حکومت اکثریت پرداخته و مدعی میشود که گروههای زیادی از توانایی اعمال نفوذ در سیاست گذاریها برخوردار شده و بنابراین نتیجه میگرفت که سیاستهای گروهی تضمین کننده سطح بالاتری از برابری سیاسی به مثابه دمکراتیک میباشند. مدل دمکراسی پلورالیستی، بهرحال، توسط نخبه گرایان « مدرن » مورد انتقاد قرار گرفته، کسانیکه بر این باورند که در دمکراسی لیبرالی بعضی گروهها بطور مداوم نسبت به گروههای دیگر از نفوذ بیشتری برخوردار هستند: مثلاً، یک گروه معینی از مردم، بطور مؤثری از نفوذ سیاسی محرومند، زیرا، آنها سازمان یافته نیستند و بنابراین دارای صدای سیاسی رسمی نمیباشند، که از جمله میتوان از بیکاران، خانمهای خانه دار، بی سرپناهان و فقرا نام برد. بالاتر از آن، نخبه گرایان بر این تاکید دارند که توانایی گروهها در اعمال نفوذ، بستگی به منابع اقتصادی، مالی، حرفه ای که بطور نامساوی در جوامع توزیع شده، دارد. برای نمونه، سازمان سیاسی مستلزم دارا بودن دانش، معلومات و تجربه است. سیاستهای گروههای فشار ممکن است از طریق طبقه متوسط عمل کند، کسانی که قادر به بهره وری از مهارتهای شغلی، ارتباطات شخصی و غیره هستند، نه از طبقات کارگر و محرومان جامعه، کاملاً واضح است که قدرت اقتصادی و پولی یک عامل تعیین کننده در داشتن نفوذ سیاسی است. CHARLES LINDBLOM در اثرش بنام « سیاست ها و بازارها » (1977) بر این نظر داده که BUSINESS باید به مثابه یک « پدیده نخبه» در تمام لیبرال دمکراسیهای غربی گردد زیرا تصمیم گیریهای وخیمی را که بر سلامت اقتصادی اثر میگذارند، کنترل کند، بخصوص در سطوح سرمایه گذاری و استخدام.
تمام دولت ها، بنظرLINDBLOM علی رغم تبین ایدئولوژی شان، میبایست به نقطه نظرهای دنیای تجارت و بازرگانی بیش از نقطه نظرهای آن گروههای سازمان یافته توجه کنند. بنابراین دمکراسی پلورالیستی یک حالت روبنایی است.
4.2 دمکراسی مردمی PEOPLES DEMOCRACY
اصطلاح « دمکراسی مردمی» و یا
« دمکراسی پرولتاریا» برای توصیف سیستمهای سیاسی، کمونیستی ارتدوکس، یا رژیم های «
جهان دوم» بکار رفته است. برای اولین بار چنین سیستمی در روسیه بعد از انقلاب 1917
مستقر شد و پیامد آن در اروپای شرقی و همچنین در کشورهایی مانند چین، کره شمالی،
ویتنام و کوبا استقرار یافت. این نوع از دمکراسی بر اساس اصول مارکسیست ـ لنینیست
بسیار متفاوت از ایده های لیبرال دمکراسی که در غرب برجسته است، میباشد. از دیدگاه
مارکسیست، دمکراسی لیبرالی فریبی بیش نیست زیرا واقعیت سرکوب طبقاتی را مخفی میکند؛
این یک نوعی از « دمکراسی سرمایه داری» است. مارکسیستها معتقد نیستند که انتخابات
رقابتی، دولت را در برابر افکار عمومی جوابگو میکند. بلکه همانند، یک جامعه سرمایه
داری است که تحت تسلط منافع طبقه حاکم، بورژوازی یا طبقه سرمایه دار که از صاحبان
و کنترل کنندگان ثروت موّلد هستند، میباشد. فرضیه برداشت مارکسیست از دمکراسی بر
اساس این باور قرار دارد که این سیاستها بارتاب دهنده منافع طبقاتی اند. در یک
جامعه کاپیتالیستی، دولت حافظ منافع مالکیت خصوصی است: مارکس این دولت را بیشتر از
یک کمیته برای سازمان دهی موضوعات مربوط به بورژوازی قلمداد نمیکند. دمکراسی سیاسی،
در شکل یک انتخابات رقابتی منّظم، تا زمانی که قدرت اقتصادی در دست یک عده کمی
قرار دارد، بی محتوا است. بنابراین، دمکراسی اصیل مستلزم سرنگونی سیستم طبقاتی و
برقراری « دمکراسی اجتماعی» که بنابر برداشت مارکس یعنی جامعه سوسیالیستی و بدون
طبقه است، میباشد. بهرحال، خود مارکس در مورد ساختار سازمان سیاسی که جوامع
سوسیالیستی یا کمونیستی باید انتخاب کنند کم سخن گفته، بلکه ذکر کرده « دیکتاتوری
پرولتاریا» ضرورتاً باید بعد از سرنگونی دولت کاپیتالیستی مستقر شود، اما درباره
اینکه مقوله دولت احتمالاً بعد از دستیابی به کمونیزم کامل برچیده خواهد شد، سخنی
به میان نیامده است. تئوری مارکسیسم توسط ولادیمیرایلیچ لنین با ذکر جزئیات بیشتر
ارائه و روی آن کار شد، او بعنوان رهبر حزب بلشویک مسئول ساختن اولین دولت
پرولتاریایی جهان شد. لنین تحلیل طبقاتی مارکسیست را پذیرفته، اما بطور قابل توجهی
عقیده مارکس را به یک انقلاب اجتناب ناپذیر و همه گیر با بیان ضرورت وجودی سازمان
سیاسی، مورد بازنگری قرار داد. از نظر لنین، پرولتاریای سرکوب شده در یک انقلاب
خودجوش علیه سرمایه داری قیام نخواهد کرد، بلکه احتیاج به هدایت و رهبری یک حزب
پیشتاز دارد. و این حزب باید دربرگیرنده انقلابیون از جان گذشته و حرفه ای باشد،
عناصری بسیار آگاه به پدیده طبقات در میان پرولتاریا، کسانیکه خود تجزیه و تحلیل
سیاسی واجتماعی مارکس را درک کرده باشند. حزبی که مسّلح به مارکسیسم باشد، قادر
خواهد بود که منافع اصلی پرولتاریا را درک کرده و طبقات را به سوی سرنوشت
انقلابیشان هدایت کند. هنگامیکه بلشویک ها در روسیه قدرت را بدست گرفتند این تئوری
سنگ بنای « دمکراسی لنینی» شد. در پی اتحاد جماهیر شوروی دیگر دولتهای ارتدوکس
کمونیستی با این اصول مارکسیست لنینیستی توافق داشتند. در نگاه اول، دمکراسی مستلزم
وجود یک حزب پیشتاز مترّقی، حزب کمونیست، نماینده منافع توده کارگر، پرولتاریا
میباشد. دیگر بقیه احزاب منافع طبقاتی را نمایندگی میکنند وناگزیر هستند. دوم
اینکه، حزب کمونیست باید حزب حاکم باشد، و بعنوان نماینده پرولتاریا، حزب باید
راهنما و هادی جامعه و دولت هر دو با هم باشد؛ حزب باید برخوردار از حق کنترل
بلامنازعه بر دولت بوده و نفوذ واثرش باید در هر قدم از زندگی اجتماعی رخنه کرده
باشد. سوّم اینکه، حزب باید خودش مطابق با موازین سانترالیسم دمکراتیک سمت و سو
یافته؛ اعضاء حزب باید قادر به بحث و مناظره آزاد و علنی در مورد روشها بوده، امّا
آماده برای اتحّاد و توافق بر سر پیشبرد خط حزب باشند. از نظر تئوری، این امر زمانی
قابل حصول است که اعضاء انتخاب شده حزب بالاترین افراد ارگانها و دارای توانائی جهت
ارائه پیشنهادات به آنها بوده باشند. اقلیت شکست خورده التزام به پذیرش خواسته
اکثریت داده و تصمیمات ارگانهای بالاتر در میان حزب برای زیردستان الزام آور باشد،
بهرحال، این مدل دمکراسی مارکسیست ـ لنینیست برای برپایی یک سیستم سیاسی با ثبات و
پاسخگو، با شکست مواجه شد. نقطه ضعف این مدل در خود عقیده لنین قرار داشت؛ که حزب
انقلابی باید از بخشهای پرولتاریای آگاه به امر طبقاتی و حرفه ای، برمیخاستند و نقش
رهبری و هدایت طبقه پرولتاریا به آنها سپرده میشد.
بهرحال، لنین غفلت ورزید که یک مکانیزمی ارائه دهد که تضمین کننده حساسیت و جوابگوئی حزب و بخصوص سران حزب به طبقه کارگر باشد. این امر زمانی بارز شد که استالین رهبریت حزب را بعد از مرگ لنین بعهده گرفت. استالین قادر شد از حق کنترلش بر سازمان حزب سوء استفاده کرده، مراحل دمکراتیک و مناظره و مباحثه علنی حزب را منکوب کرده و یک دیکتاتوری فردی را مستقر کند. در طی سالهای 1930 یکسری از پاکسازی های وحشیانه هرگونه اثری از نقد و مخالفت را در حزب، دولت و ارتش از بین برد. بدینگونه دیکتاتوری استالینی جایگزین دمکراسی لنینی گشت، که ابتدا تحت نام پرولتاریا، بعداً، باسم تمام مردم شوروی به حکومت ادامه داد، همزمان بها دادن به سیستم سیاسی شوروی توسط استقرار مجدد دمکراسی داخلی در حزب کمونیست و بازگشت به اصول لنین انجام گرفت. میخائیل گورباچف، بعد از انتصابش در سال 1985 بعنوان دبیر کل، بطور قابل توجه ای حدود مناظره و مباحثه های سیاسی را در میان اتحاد جماهیر شوروی وسعت بخشیده این تلاشها تحت شعار GLASNOST یعنی « علنی و شفاف» و از طریق « دمکراتیک سازی» که مشوّق استفاده از انتخابات رقابتی در خود حزب کمونیست و برای پارلمان جدید شوروی شد، انجام گرفت. اهداف اصلی گورباچف لنینیستی بود؛ او در پی ارتقاء کثرت گرائی کامل سیاسی نبود بلکه در پی « پلورالیسم اجتماعی» بود، طرفدار آزادی اصیل مباحثه ولی در محدوده یک حزب MONOPOLISTIC « انحصاری». بهرحال، رفرم سیاسی به رشد انگیزه مشارکت در امور سیاسی بشکل تظاهرات عمومی و جنبش های ملی و شکل یابی احزاب رقابت کننده دامن زد. پاسخ گورباچف در سال 1990 منسوخ کردن قدرت انحصاری قانونی تضمین شده حزب کمونیست و پذیرش ـ حداقل در اصل ـ سیاستهای چند حزبی و سیستم سیاسی رقابتی به سبک غربی بود. در عمل، حزب کمونیست شوروی زیر بنای اصول لنین را، عقیده ای که حق حاکمیت را بر اساس ایدئولوژی نهاده بود رها کرده، و اصل لیبرال که قدرت دولت تنها از طریق موفقیت در انتخابات رقابتی بدست میاید را، پذیرفت. مراحل رفرم در اروپای شرقی حتی سودایی تر بوقوع پیوست، بطوریکه در آنجا موج تظاهرات همه گیر در سالهای 1989 منتهی به سقوط دولتهای کمونیست تک حزبی شده و ساختار سیاسی لیبرال دمکرات جایگزین آنها شد.
4.3 ـ دمکراسی در جهان سوم THIR WORLD DEMOCRACY
درتعدادی از کشورهای « جهان
سوم» یک شکلی از دمکراسی توسعه یافته که
شباهت بسیار کمی به نظریه لیبرالی و یا مارکسیست لنینیست دارد پیدا
شد.
همانند دولتهای کمونیست افراطی،
حکومت های جهان سوم اغلب تحت تسلط یک حزب، بطور سنتی و یا سرکردگی یک رهبر عقیدتی «
کاریسماتیک» قرار دارد. اساس فلسفی دمکراتیک خواندن اینگونه سیستمهای سیاسی ریشه در
عقاید روسو و ایده بی اعتنائی به هدف عامه و خواست عمومی، دارد. در این کشورها
سیستم حزبی رقابتی برقرار شده، بر اصول لیبرال دمکرات شکل گرفته، و بعضی مواقع با
شکست مواجه شده اند زیرا آنها بیشتر به بحث و مجادله توجّه داشته تا عمل، به برخورد
بیشتر بها داده تا اتحّاد. بحث و جدل متمّدنانه و بازی برخورد منافع یک امر تجمّلی
است که غرب از عهده اش برمیاید، ولی موجب ضعف و از کار افتادن سیستمهای سیاسی
کشورهای در حال توسعه میشود. در طی دوره کلنی گرائی، برای بیشتر مردم جهان سوم،
متفق کردن هدف عامه در مبارزه برای دستیابی به استقلال خلاصه میشد. بهرحال، بعد از
استقلال، تمایل برای مدرنیزه کردن و پیشرفتهای اقتصادی اوج گرفت. در بیشتر موارد،
حزب حاکم در کشورهای جهان سوّم خارج از جنبش ضد مستعمراتی توسعه یافت. برای مثال،
در کشور زیمباوه حزب
ZANU- PF روبرت موگابه از استقلال
سال 1980 تا به حال بر زندگی سیاسی تسلط داشته؛ بعد از رهبری اش در مبارزات مسلحانه
1963 علیه رژیم سفید پوست
RHODESIAH . دولتهای
تک حزبی تنها زمانی میتوانند مشروعیت داشته باشند که بطور وسیعی مورد پذیرش باشند،
که خودشان را وقف جامه عمل پوشاندن به یک سری از اهداف پایمال شده مردم کرده باشند.
در بیشتر کشورهای فقیر و یا عقب مانده اهداف پایمال شده میتوانند در نظر اول تغذیه
کامل جمعیت آنها، یا ایجاد رسیدگی پزشکی پایه ای و یا تحصیل مقدماتی ملاحظه شود. که
بعد از اینها، تمایل برای داشتن امنیت اقتصادی و کامیابی مادی مد نظر قرار میگیرد.
دولت تک حزبی شاید پاسخگو به سنّت و فرهنگ جوامع جهان سوّم باشد که اکثر بطور دسته جمعی و نه فردی حرکت میکنند. بی شباهت به غرب، که با انقلاب کاپیتالیستی لیبرال ایده گروهی و فرد پرستی را ترویج داده، ولی در افریقا و آسیا بطور بارزی بیشتر بر تعاون و هارمونی اجتماعی، بیشتر برخواسته وحدت و نه برخورد تاکید شده. فراتر اینکه، کشورهای جهان سوم اغلب وارث یک مشخصه های جغرافیایی توسط حاکمان مستعمره ای شده و بنابراین لزوم ترویج حس اتحّاد و همبستگی ملّی را درک کرده اند. در کشورهایی مانند تانزانیا، کنیا و زیمباوه، خشونتها و رقابتهای قبیله ای، که تهدیدی برای مسدود کردن مراحل آموزش ملی بودند، تنها از طریق ایجاد یک حزب مسلط، مهار شده اند. در کشورهای تازه استقلال یافته جهان سوم احتمال از هم گسیختگی آنها با ایجاد پلورالیسم سیاسی وجود دارد. و شاید تنها بوسیله حرکت تک حزبی بتوان احیاء ملی و نظم سیاسی آنها را تضمین کرد. این امر در مورد زیمباوه وارث سیستم حزبی رقابتی به سبک غربی از طرف بریتانیا در سال 1980، تجربه شد. ولی متعاقباً به یک دولت تک حزبی، زمانی که ZANU PF رقیب اصلی ZAPU را جذب نمود، توسعه یافت.
خطر دمکراسی جهان سوم در فقدان انتخابات رقابتی، بوجود آمدن رهبر کاریسماتیک است و امکان دارد که حزب حاکم فاسد شده و بیشتر در خدمت منافع خود قرار گیرد تا منافع کل جامعه. این خطر تهدید کننده وجود دارد که حزب حاکم کنترل بلامنازع ارتش و پلیس را در دست گرفته و بنابراین مخالفان سیاسی خود را سرکوب و خاموش کند. این امر در مورد رژیمهای متجاوز و مستبد که تحت حکومت صدام حسین در عراق و ژنرال مارکوس در فیلیپین توسعه یافتند، کاملاً مشهود شده است. فراتر اینکه، اگر اهداف پایمال شده مدرن سازی و آموزش ملّی تحقق یابند، کشورهای جهان سوم بطور فزاینده ای خود ساخته و متنوع خواهند شد. همچنانکه در مورد رژیم های کمونیست، توسعه صنعتی هر احساس پایمال شدن نفع عمومی را تقلیل داده و در مقابل، موجب افزایش جامعه مرکب و متنوع میشود. هر چه پذیرش بی اعتنایی به خواسته عمومی، رنگ باخته تر شود، فشار برای ساختن یک سیستم رقابتی و باز بیشتر میشود. برای مثال، دیکتاتور مارکوس در سال 1986 در فیلیپین با رشد مبارزات اعتراض عمومی سرنگون شد و سیستم لیبرال دمکرات تحت رهبری CORAZO AQUINO جانشین آن گردید.
بهر حال، مرحله انتقال از حکومت تک حزبی به دمکراسی لیبرال در جهان سوم با مشکلات زیادی روبرو میشود و اشتباهات زیادی بروز میکنند، بخصوص زمانیکه گروههای پرقدرت مانند ارتش، تمایلی به رها کردن قدرت نداشته باشند. بطور مثال، رژیم آکویینو، توسط خیزشهای مسلحانه به چالش کشیده شد.
4.4. دمکراسی رادیکال RADICAL DEMOCRACY
گسترش مراحل لیبرال دمکراسی از کشورهای صنعتی غربی به جهان دوّم کمونیست سابق و همچنین به جهان سوّم، مشوق فرانسیس فوکویاما شد که ادّعا کرد پیروزی قریب الوقوع جهانی دمکراسی لیبرالی در راه است. بهرحال، این اشتباه است که باور کنیم تفکر لیبرالی از دمکراسی بطور جهان شمول مورد قبول واقع شده و یا از حمایت بیدریغ خود کشورهای غربی برخوردار است. اصل مخرّبی که منتقدین آنرا مشخص کرده اند اینست که ، در دمکراسی لیبرال علی رغم وجود انتخابات رقابتی و منظم هنوز ورطه ای مابین مردم و دولت وجود دارد. این نگرانی به اشکال مختلفی بیان شده. مثلاً نخبه گرایان و مارکسیستها، بر این بحث داشتند که دولت بیشتر پاسخگو به منافع قدرتمند اقتصادی بوده، تا در راستای منافع اعضاء انتخاب کننده. دیگران بر این نظرند که وقتیکه مشارکت سیاسی عمومی به چند سال یک بار رای به صندوق ریختن محدود شود، دمکراسی بطور موثری از اهداف اولیه اش که همانا حاکمیت مردم و خودگرانی شخصی است، فاصله گرفته است. از سالهای 1960 تا بحال، مدل دمکراسی آلترناتیو، یعنی دمکراسی شرکت در انتخابات، بیشترین حمایت را جلب کرده است. به انحاء مختلف، این برداشت رادیکال از دمکراسی از ایده کلاسیک یونانی آن نشئت گرفته و سعی میکند این امکان را بوجود آورد که در جوامع صنعتی مدرن شهروندان از کنترل مستقیم و شخصی بر تصمیمات اتخاذ شده که تاثیر مستقیم بر زندگی آنها دارد، برخوردار شوند، نه اینکه این امر بدست نخبه های سیاسی سپرده شود.این امر اغلب مورد بحث قرار گرفته، گرچه دمکراسی مستقیم کاربرد مناسب در دولتهای شهری یونانی که شامل حدود هزاران شهروند داشته، بوده ، ولی برای دولتهای امروزی با جمعیتهای میلیونی نامناسب است. برای درگیر کردن سطوح بالاتری از عموم مردم، در امر سیاست از راههای مختلقی میتوان به امر دست یافت. برای مثال، از سالهای 1960 به بعد، نسل جدیدی از گروههای فشار و فعالین مبارز توسعه یافته اند: مانند گروههای طرفدار محیط زیست، گروههای فمینیستی، مبارزان صلح و آزادی، گروههای طرفدار همجنس بازان، فعالین طرفدار حقوق حیوانات و الی آخر........
این گروهها یک تشریک مساعی مداوم و وسیعتر فردی را در زندگی سیاسی ایجاد کرده اند زیرا در پی بسیج حمایت عمومی از طریق برپائی اعتراضات، تظاهرات و راهپیمائی ها هستند، و همچنین دارای یک ساختار باز و غیر متمرکز بوده، که با اصول « دمکراسی بومی» همخوانی دارد.
آنهائیکه درپی ارتقاء مشارکت عمومی از طریق رفرم در ساختار احزاب سیاسی قراردادی هستند، بی تاثیر از این امر نبوده اند. احزاب سیاسی بطور سنتی تحت نفوذ رهبران پارلمانی قرار دارند که کنترل کننده دستگاه قانون گزاری هستند و بر نظم آهنین پا می فشارند. بهرحال، اگر اصول دمکراسی در داخل حزب رعایت شود اعضاء عادی حزب هم میتوانند با مشارکت خود قدرت بیشتری را تجربه کنند. برای مثال، فعالین هیئت انتخاباتی حزب کارگر بریتانیا در اویل سال 1980 سعی کردند از طریق معرفی انجمن فرهیختگان انتخاباتی برای انتخاب رهبر و معاون حزب، دمکراسی داخل حزب را ارتقاء داده که در نتیجه 70 درصد رای ها در دست احزاب حوزه انتخاباتی اتحّادیه های صنفی مربوطه قرار گرفت و همچنین قیوّمت انتخاب دوباره نمایندگان مجلس توسط احزاب حوزه انتخاباتی اعلام شد. بهرحال، گسترش دمکراسی بومی به گروههای فشار و احزاب سیاسی دارای محدودیتهایی است، اگر چه ممکن است که میدان مشارکت افراد غیر از گروه الیت سیاستمداران حرفه ای را وسعت بخشد، ولی گروه خود انتخاب شده بزرگتر، بیشتر منتفع خواهد شده: از جمله فعالان سیاسی و اعضاء حزب. تنها یک اقلیتی از مردم درصدد ملحق شدن به احزاب سیاسی هستند و یا بطور فعالی در کمپین گروههای فشار شرکت میکنند، بنابراین، دمکراسی رادیکال مستلزم دستیابی به تغییرات دور دست تری برای تضمین مشارکت و همکاری سیاسی وسیع در سطح جامعه میباشد. مشارکت مستقیم عمومی در حکومت مدت زمانیست که از طریق رفراندوم امکان پذیر شده است، طوریکه شهروندان میتوانند در مورد موضوعات خاص سیاسی اظهار عقیده کرده، نه اینکه نمایندگان برای آنها تصمیم بگیرند. رفراندوم بطور متداول در سوئیس اجرا میشود و در بریتانیا در سال 1975، برای تداوم عضویت در بازار مشترک اروپا در سال 1979، برای برقراری مجالس محوطه در اسکاتلند و ولز برگزار شد. بهرحال، این امر همیشه مورد اعتراض قرار گرفته که رفراندوم یک مکانیزم پرزحمتی است که میتواند موانع قابل ملاحظه ای بر انتخاب کننده تحمیل کند. توسعه تکنولوژی مدرن، از طرف دیگر، چشم انداز جدید مشارکت سیاسی مستقیم را ارائه میدهد.
فعالیتهای تلویزیونی خالق امکان برای شهروندان است که بتوانند با یک دیگر ارتباط برقرار کرده، درمناظره و مباحثات شرکت کنند بدون اینکه اتاقشان را ترک کرده باشند. و دیگر اینکه آنها میتوانند در مورد وسعت موضوع اظهار نظر کرده و مستقیماً بدون مجبور بودن به رفتن به حوزه های انتخاباتی تصمیم گیری کنند. آزمایش اين روشها هم اکنون از طریق سیاستهای محلی در بعضی نقاط امریکا تجربه میشود، حداقل ظرفیت جایگزین شدن تمام اشکال دمکراسی نمایندگی را دارا است. تلویزیون میتواند جایگزین مجلس انتخاب شده برای مناظره سیاسی شود،و شهروند عادی را برای تمرین مستقیم قدرت قادر کرده و احتیاج به سیاستمداران حرفه ای تمام وقت نباشد.
4.5 . ترورو دولت دمکراتیک TERROR AND THE DEMOCRATIC STATE
دمکراسی هم به معنی یک پایان است و هم ابزاری برای یک پایان، به مثابه یک پایان، یعنی دمکراسی در برگیرنده فضایل حکومت خودگردان عمومی، آتونومی شخصی و برتری نفع دستجمعی بر نفع یک بخشی از جامعه میباشد.ملاحظه آن به مثابه یک ابزار برای پایان، یعنی دمکراسی بطور ساده یک
راه و روش جهت ایجاد مباحثات سیاسی ارائه میدهد. در عمل، دمکراسی ابزاری جهت رفع کردن درگیریها و با گستره قدرت سیاسی بطور وسیعی در جامعه، منعکس کننده صدای گروههای اصلی تر و تاثیر گذاری بر منافع کلی تر امور حکومت میباشد. بطوریکه، جذابیت دمکراسی در این است که در خدمت رشد و ارتقاء مباحثه، از خود گذشتگی و رضایت عمومی نقش ایفا میکند، و بنابراین از بی نظمی و قانون شکنی جلوگیری میکند. بهرحال، هر چه قرن بیستم به جلو رفته، این امر بیشتر روشن شده که دولتهای دمکراتیک بطرز خاصی در برابر یک شکل مشخصی از تجاوز گری تروریسم سیاسی زخم پذیر میباشند. بطوری کنایه آمیز باید گفت که دولتهای مقتدر کمتر با مبارزه تروریستی در این قرن مواجه شده ولی تعداد کمی از دولتهای دمکراتیک از این ضربه در امان بوده اند. در آغاز قرن بيستم موجی از عملیات تروریستی توسط آنارشیستها چه بطور منفرد و یا گروههای زیر زمینی انجام پذیرفته است. در زمان جنگ، سوء قصدها و بمب گذاریها بیشتر در رابطه با گروههای فاشیست و ناسیونالیست بوده. سالهای 1970 شاهد یک روند تصاعدی تروریسم در بعضی از بخشهای جهان، توسط گروهها ی ارتش سرخ ژاپن، در اروپا توسط بریگاد سرخ و بادر مینهف BAADER–MEINHOF و در ایالات متحده توسط WEATHERMEN و S L F بوده است. کشورهای دیگر تجربه های تلخی را که اغلب درگیریها مسلکی معمولاً بر پایه نژاد پرستی و مذهبی بوده را پشت سر گذاشته اند. برای مثال، جمهوریخواهان رقیب گروههای تروریست وفادار به دولت در ایرلند شمالی عملیات میکنند، I R A موجب گسترش این مبارزات در سرزمین اصلی بریتانیا و اروپا شده. در اسپانیا، سازمان E T A یک مبارزه طولانی تروریستی به نفع استقلال باسک را هدایت کرده است، همزمان سیکها در هندوستان برای موطن خود در پنجاب مبارزه کرده و مسئولیت قتل نخست وزیر ایندیرا کاندی را بعهده دارند (1984). از زمان جنگ شش روزه 1967 تا بحال، عملیات تروریستی یک پدیده بین المللی توسط گروههای فلسطینی مانند گروه الفتح، سپتامبر سیاه و ابونیدال ABU NIDA شناخته شده است. بهرحال، این اشتباه است که تصور کنیم تروریسم تهدید کننده ثبات رژیمهای دمکراتیک است. زمانی تروریست ها موفق بوده اند، که معمولاً اهداف مشخص و محدودی مانند آزادی زندانیان سیاسی را دنبال کرده اند. تروریسم ضربه زننده به روح دمکراسی است. اولین مرحله اینکه تروریسم تنها بر بستر یک فضایی از تولرانس و آزادی که تضمین کننده دمکراسی هستند، رشد میکند. د ّوم اینکه، تروریسم تحریک کننده عکس العمل سرکوب گرانه بخشی از دولت شده که مباحثه آزاد و آزادی سیاسی را محدود میکند، و بنابراین برای خفه کردن خود دمکراسی میشود. بالاخره اینکه، چرا تجاوزگری سیاسی علی رغم دستیابی به دمکراسی هنوز وجود دارد؟ آیا تروریسم شواهدی را ارائه میدهد که سیستم دمکراتیک دارای عیب و نقص است و یا اینکه تنها درگیریهای مشخص سیاسی قادر به حل مشکلات بطور صلح آمیز میباشند؟ « تروریسم» اصطلاحی است که دارای بار سیاسی است، برای یک شخص ممکن است تروریست با ر منفی داشته باشد و برای دیگری ممکن است « جنگنده راه آزدی» معنی بدهد. با وجود این، تروریسم در رده تجاوز سیاسی طبقه بندی میشود. تروریسم یک شکلی از روانشناسی جنگ را دارا است، که از قانون شکنی برای ایجاد یک فضای ترس و وحشت استفاده میشود. PAUL WILINSON آنرا به مثابه « ارعاب جابر» توصیف میکند. قانون شکنی تروریست معمولاً بگونه بمب گذاری، سوء قصد و یا آدم ربائی نمودار میشود؛ هدفهای او ممکن است رهبران سیاسی، قضات، ارتشی ها، افراد کارخانه دار و یا شهروندان عادی باشند. برخلاف قیام و یا انقلاب، که بطور علنی قدرت دولت به چالش طلبیده میشود، تجاوزگری تروریستی بطور مخفی عمل میکند. از تجاوز و قانون شکنی جهت دستیابی به یک پلاتفرم سیاسی استفاده می شود، و یا ظرفیت ضربه زنی در آینده را بنمایش میگذارد.
شکلی از قانون شکنی و تجاوز است که نمیتوان آنرا ساده کنترل کرد زیرا توسط گروههای مخفی، معمولاً کوچک و بهم پیوسته و مشکل از جهت هدایت و نفوذ در آنها، انجام میگیرد. تروریسم از طریق روشها و نه اهدافش که بسیار گوناگون هستند، تبیین میشود. گروههای تروریستی مدرن ممکن است که اغلب بعنوان آنارشیست، یا کمونیست های انقلابی شناخته شده باشند. ولی در شرایطی دیگر تروریستها از فاشیزم، نژاد پرستی و بنیادگرائی مذهبی حمایت کرده اند.
تروریسم در فضای سرکوبی، بیعدالتی و نابرابری رشد میکند، بنابراین تروریستها براین باورند که قانون شکنی آنها از نظر اخلاقی و سیاسی توجیه شده است و دیگر اینکه، پناه بردن به تجاوز و قانون شکنی این اندیشه را به ذهن متبادر میکند که سیستم سیاسی موجود پاسخگو و حساس نیست، بنابراین از ارائه راه حل و برخورد با بیعدالتی عاجز است. بدون شک، اشکال مشخصی از تروریسم را میتوان با دادن رفرم اجتماعی یا سیاسی مانع شد. برای نمونه، تجاوز گروه پلنگ های سیاه در سالهای 1960 در امریکا، از تبعیض، فقر و فسادی که محله های یهودی نشین شهری امریکا را دربر گرفته بود، سرچشمه میگرفت. از آن موقع تا بحال، یک ترکیبی از قانون گذاری بازنگری حقوق مدنی و نوسازی شهری، تهدید مبارزات تروریستی سازمان یافته و همچنین تجاوزگری و شورشهای متفرق که در اواسط سالهای 1960 بنام « تابستان داغ طولانی» شهرت یافته بود، خنثی کرده است. بهرحال، خیلی ساده باورانه است تصور کنیم که رفرم های سیاسی ـ اجتماعی میتواند اشکال بیعدالتی را درمان کرده و تجاوزگری های سیاسی را محوو نابود کند. برقراری عدالت، تا حدودی یک معّما است؛ هر بهبود و اصلاح در وضعیت یک گروه ممکن است به سادگی منافع گروه دیگر را به خطر بیاندازد. برای نمونه، در شمال ایرلند، گروههای تروریست جمهوریخواه مانند I R A برای یک ایرلند یکپارچه مبارزه می کنند، در حالیکه گروههای وفادار به دولت مانند U V A برای تضمین اتحاد ایرلند شمالی با پادشاهی انگلیس می جنگند. از زمانیکه مبارزه اعتراضی و تجاوزگری در سال 1969 شروع شد تا بحال یک سری از ابتکارات سیاسی ایجاد شده، ولی برای پل زدن بین شکاف میان اهداف گروههای افراطی مخالف را هر دو جبهه عاجز بوده اند. هر راه حل سیاسی که ظاهراً موجب رضایت یکی از طرفین گردد صرفاً در خدمت شعله ور کردن خشم طرف دیگر و محرک پس زنی سیاسی و تروریستی میشود. در چنین مواردی، ممکن است تروریسم بطور فزاینده ای به مثابه مشکل « امنیتی » قلمداد شود که باید با آن مبارزه کرد و یا خنثی نمود، تا به مثابه یک مشکل « سیاسی »، که ظرفیت چاره کردن را دارد.
بنابراین قانون شکنی میتواند تقریباً یک پدیده دائمی درگیری سیاسی بماند، همانگونه که در ایرلند شمالی واقع شده است. با وجود این، بر تهدید تروریستی میتوان غلبه کرد، مسئله بر سر بهای آنست. تروریسم فروکش خواهد کرد اگر دولتها تمایل داشته و یا قادر به اعمال سرکوبی قابل قبول سیستماتیک باشند. بطور کنایه آمیز، جوامع خشن و سرکوبگر از جمله آلمان نازی و ایتالیای فاشیست از بمب گذاریها، سوء قصد و یا آدم ربائی و همچنین دولتهای کمونیست ارتدوکس از حرکات تروریستی در امان بوده اند. تروریسم، رژیمهای دمکراتیک را همیشه تهدید کرده است. دولتهای دمکراتیک تضمین کننده حدودی از آزادی های مدنی بانظمام آزادی سیاسی هستند که گروههای تروریستی میتوانند خود را سازماندهی کنند. فراتر از آن مطبوعات آزاد و آزادی بیان به تروریستها اکسیژن تبلیغاتی میرسانند. از قانون شکنی برای تضمین یک پلاتفرم سیاسی و ایجاد وحشت و تشویش اذهان بکار گرفته شود، اگر در روزنامه ها در موردش بحث نشود و یا در رسانه های گروهی گزارش نگردد، محکوم به فناست. بهرحال، بهای سرنگون کردن تروریسم، ممکن است محدود و یا لغو کردن « آزادیهای دمکراتیک» باشد.
حکومتهای دمکراتیک بطور فزاینده ای با مشکل برقراری آزادی مدنی و مشارکت سیاسی علنی، همزمان با تضمین امنیت شخصی مواجه هستند. در
بعضی موارد، سرکوبی دولتی صرفاً موجب بهانه دادن به دست گروههای تروریست میشود. برای مثال، شروع توقیف و حبس در ایرلند شمالی بدون محاکمه در سال 1971 موجب خشم کاتولیک ها و افزایش حمایت برای I R A شد. در موارد دیگر، دولت های دمکراتیک به نقض آزادی مدنی و برقراری « دولت امنیت ملی » متهم شده اند. برای نمونه، دولت بریتانیا از طرف دادگاه حقوق بشر اروپا مورد انتقاد قرار گرفت هم بدلیل استفاده از شکنجه علیه زندانیان تروریست در ایرلند شمالی و هم کاربرد قدرت تحت نام " جلوگیری از تروریسم " ( 1976 ) . طبق این ماده پلیس میتوانست هر فرد مظنونی را دستگیر کرده، بازپرسی نموده، و بدون محکومیت و یا حضور در دادگاه تا مدت هفت روز بازداشت کند؛ آنها حتی میتوانستند بدون حکم کتبی افراد و اماکن را مورد بازرسی قرار دهند.
مشکل دستیابی به یک توازن قابل قبولی میان رعایت حقوق افراد و ایجاد نظم داخلی یکی از کاربردهای خاص رژیمهای دمکراتیک است. در سال 1988 مصاحبه رادیو و تلویزیون با اعضاء سازمانهای تروریستی مانند I R A و U V A به امید حذف تبلیغاتی آنها ممنوع اعلام شد. بهرحال، منع خبر رسانی درباره آنها، از طرف ژورنالیستها و احزاب اپوزیسیون به عنوان تجاوز به آزادی مباحثه و به خطر انداختن جریان خون تازه در رگهای دمکراسی، مورد انتقاد قرار گرفت. طبق نظریه T . A . CRITCHELY هر ملتی که بتواند اموراتش را بطور منظم در سایه حداکثر آزادی بیان وحداکثر آزادی در اخلال نظم عمومی محقق کند، میتواند مدعی جایزه برای دستیابی به بالاترین خواسته های نژاد بشر بشود ( ص 2 ) .
فمینیسم Feminism
ازآنجاییکه در مورد ترم یا اصطلاح فمینیسم کمتر روشنگری شده این ایدئولوژی برای بعضی ها بصورت تابو جلوه کرده وتا زمانیکه مانسبت به پدیده ای شناخت نداشته باشیم تلقّی درستی از آن پدیده ویا آن ایدئولوژی نمی توانیم داشته باشیم. اکنون توجه تان را به مقدمه ای برمبحث فمینیسم جلب میکنم که بصورت فشرده ای در مورد تاریخچه فمینیسم اطلاع رسانی میکند.
تاسالهای 1960 تقسیم بندی جنسی بندرت از نظر سیاسی جالب ویا بااهمیت تلقی میشد. چنانچه اگر نقشهای بسیار متفاوت اجتماعی اقتصادی وسیاسی زنان ومردان مورد ملاحظه قرار میگرفت معمولا به مثابه امری طبیعی وبنا براین اجتناب ناپذیر مورد بررسی واقع میشد. برای مثال مردان واحتمالا بیشتر زنان پذیرفته بودند که بعضی از تقسیم بندیهای جنسی نیروی زحمتکش در جامعه منتج از واقعیت های ساده بیولوژیکی تحمیل شده برآنهاست؛ یعنی زنان برای ماندن در خانه وانجام کار آن در نظر گرفته شده اند زیرا آنها میتوانند بچه بزایندوشیردهند، درحالیکه قدرت زیاد فیزیکی مردان آنها را برای کارهای دنیای بیرون واجتماعی متنابسب میکرد.
تئوری سیاسی قراردادی، نقش خودش رادر استقرار چنین عقایدی کماکان بانادیده گرفتن تقسیم بندی جنسی بازی کرده است. رشد جنبش زنان وافکار فمینیستی از سالهای 1960، بهر حال، خودخواهی ها را نیز بطور جدی مورد آزمایش قرار داده است. فمینیستها به تقسیم بندیهای جنسی که درتمام جوامع «تاریخی ومعاصر» رایج است، توجه کرده وبرجستگی های سیاسی چنین تقسیم بندی ها رامورد مداقه قرار داده اند. برای این کار، فمینیسم به یک ایدلوژی بارز که در برگیرنده عقاید وفرضیه هائی که صرفا تکمیل کننده نیستند، بلکه فرضیات وافکار سیاسی قراردادی را به چالش میطلبند، توسعه یافته. البته، فمینیسم یک «بسیج یک طرفه تبعیض آمیز» که بطور سنتی همراه با عملکرد تئوری سیاسی که بوسیله آن نسل های مردانه اندیش بدون در نظر گرفتن امتیازات وقدرتی که جنس مذکر از آنها برخوردار شده ودر بدور نگهداشتن نقش زنان از دستور کار سیاسی موقف بوده، به معرض نمایش میگذارد.
فمینیستها موارد قابل ملاحظه در روابط سیاسی ما بین جنسها، همانا در الویت قرار دادن مردان وکم اهمیت جلوه دادن زنان در بیشتر،شاید تمام جوامع را، برجسته کرده اند. بهر حال، شونیستهای مذکر ممکن است که حقیقت نابربری جنسی راپذیرفته باشند، ولی بر این باورند که نه تنها این مسئله امری تغییرناپذیر است بلکه پدیده ای مورد علاقه وتمایل انسانها در زندگی میباشد. فمینیسم، بنابراین روشن میکند که نابرابری یا سرکوب جنسی رامیتوان وباید منسوخ کرد. فمینیسم همیشه مترادف با جنبش زنان بوده، جنبشی که در جستجوی ارتقاء نقش اجتماعی زنان حرکت میکند. این جنبش در زمانها ومکانهای مختلف، شکلهای گوناگون را باور داشته واهداف وسیع ومختلفی را دنبال میکرده. سعی نموده به اعمال بربریت مانند مثله کردن جنسی زنان (ختنه) پایان داده وقانون محدودیت پوشش را منسوخ کند؛ از جمله برای بدست آوردن حقوق مساوی وجهت دستیابی گسترده تر به کسب تحصیل علم یا موقعیتهای کاری مبارزه کرده؛ سعی نموده که تعداد زنان نخبه در موقعیتهای بالای شغلی در زندگی اجتماعی را افزایش داده، والاآخر. بعضی فمینیستها استدلال میکنند که تنها زنان می توانند واقعا از چنین اهدافی طرفداری کنند زیرا مردان بطور سنتی از نابرابرای جنسی منتقع شده ونامتحمل است که علیه منافع خود حرکت کنند. ولی چنانچه این امر واقعیت پذیرد، مردان نمیتوانند فمنیست باشند بلکه در بهترین حالتش میتوانند « برای فمنیسم » یا «ضدجنس گرائی» حرکت کنند. بعضی از فمینیستها، بهر حال، بحث بر این دارند که اینگونه نظریه ها جداسازی بین زنان ومردان راتغذیه کرده وبیشتر بجای چیره شدن بر این مشگل، در خدمت هجوم به طبقه بندی جنسی عمل کرده است. گرچه فمینیسم همیشه با جنبش زنان همراه بوده، ولی کاملا واضح است که تنها مبحث «زنان» نیست بلکه، به موضوعات نگران کننده ودر خور اهمیت برای هر دو جنس اشاره دارد. بخصوص، افکار فمنیستی، در پی وسعت بخشیدن به فهم ودرک سیاسی از طریق تعمق فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی ورساله فمینیسم مدرن فاکتهای بیولوژیکی در برگیرنده طبقه بندی جنسی که بنابر آن هر یک ازمارا چه مذکر وچه مونث مشروط میکند، میباشد. گرچه که مبحث «فمنیسم» به قرن بیستم تعلق دارد، ولی عقاید فمینیستی در فرهنگهای مختلف بیان میشده ودر تمدنهای قدیم یونان وچین یافت شده است. کتاب « شهر بانوان » اثر کریستین دو پیزان در سال 1405 در ایتالیا بچاپ رسیده که از پیش حاکی بودن بعضی ایده های فمینیستی مدرن درعملکردهای زنان مشهور گذشته خبر میداده که از حقوق زنان برای آموزش ونفوذ در امر سیاست دفاع کرده بودند. باوجود این، تا قرن نوزدهم هنوز یک جنبش توسعه یافته، سازماندهی نشده بود، اولین زساله فمنیسم مدرن علب در نوشته
Mary wollstone craft در اثرش بنام « پشتیبانی از حقوق زنان » به سال 1792 منعکس شده، که علیه وقایع پشت پرده انقلاب فرانسه نوشته شده است. تا اواسط قرن نوزدهم، جنبش زنان در راستای کمپین برای حق انتخاب زنان، حق رای زنان، که از توسعه پیشرفته حق رای ونظر مردان الهام میگرفت، متمرکز شده بود. از این مرحله بعنوان «اولین موج» فمینیسم یاد میشود ومختصاتش تقاضای زنان برای برخورداری از حقوق قانونی وسیاسی همطراز بامردان بود. داشتن حق نظر زنان هدف اساسی بود زیرا، آنها براین باوز بودند که، اگر زنان میتوانستندرای بدهند دیگر اشکال تبعیض وتعصبات جنسی میشد بسرعت ناپدید گردد.
جنبش زنان در آن کشورهائیکه دمکراسی سیاسی پیشرفته تر بود، در قوی ترین شکل خود وجود داشت؛ زنان،متقاضی حقوقی بودند که در بسیاری موارد همسران وپسران آنها از آن حقوق برخوردار بودند. در ایالات متحده، یک جنبش زنان تاحدودی متاثر از مبارزه برای منسوخ کردن برده داری در طی سالهای 1840 نمودار گشت. معاهده مشهور senecta falls ، به سال 1848 منعقد شد که تولد جنبش حقوق زنان امریکائی را ثبت کرد. در آن اعلامیه از کتاب « عواطف واحساسات » نوشته الیزابت کدی استانتن Elizabeth cady stanton اقتباس شده که بطور ماهرانه ای از ادبیات واصول « اعلامیه استقلال » استخراج شده وبیشتر از هر چیز برای گرفتن حق انتخاب زنانه فراخوان داده بود. موسسه ملی « حق نظر وانتخاب زنان »، به سر کردگی Susan. B.Anthony Stanton درسال 1869 تشکیل شد وبا موسسه بسیار محافظه کار « حق انتخاب زنان امریکائی » در سال 1890 ادغام گشت. جنبش های مشابهی در کشورهای غربی دیگر توسعه یافتند. در بریتانیا یک جنبش زنان سازمان یافته در طی سالهای 1850 توسعه یافت که در سال 1867 مجلس عوام ازاولین پیشنهاد برای حق انتخاب زنان دفاع کرد، یک لایحه اصلاخی به قانون دومین رفرم، توسط جان استوارت میل به مجلس پیشنهاد شد. جنبش حق انتخاب بریتانیائی بعد از شکل گیری در سال 1903 اتحاد سیاسی واجتماعی زنان، به سرکردگی مادر ودختر Penkhuist Christabel و Emmelin تاکتیک های ستیزه جویانه تری رااتخاذ کردند. از طریق نیروهای زیرزمینی مستقر در پاریس، پینکوریستها یک کمپین از عملیات مستقیم که در آن « زنان طرفدار حق انتخاب حمله های کلی به مالکیت میکردند راهم آهنگ نمودند ویک سری از تظاهرات عمومی بسیار مناسب تبلیغ شده رابرگزار کردند. اولین « موج » فمنیسم با دستیابی به حق انتخاب زنان، که برای اولین بار در سال 1893 در نیوزیلند معرفی شده بود، پایان یافت. در نوزدهمین لایحه اصلاحی قانون اساسی، حق رای به زنان در سال 1920 در ایالات متحده اعطا گشت. دادن حق انتخاب وآزادی به زنان در بریتانیا در سال 1918 گسترش یافت، ولی آنها از داشتن حق رای مساوی بامردان تا دهه های بعدی برخوردار نشدند.بطور مجازی، در بعضی مسیرها پیروزی گرفتن حق رای، جنبش زنان راضعیف وکند نمود. مبارزه برای دستیابی به حق انتخاب زنانه جنبش رامتحد والهام بخش وساختار آنرا هدفمند ومنسجم گردانید. ودیگر اینکه،بسیاری ازفعالان، بطور ساده انگارانه ای باور کردند که پیروزی حق انتخاب، موجب کامیابی کامل زنان به رهائی ازسلطه مردان شده است. ولی این امر محقق نشد تا اینکه درسالهای 1960 جنبش زنان حیات دوباره یافت و « موج دوم» ظهور کرد. انتشارات The Feminine Mystique نوشته های Betty Friedan در به حرکت در آوردن دوباره افکار فمینیستی بسیار موثر بود.فریدان شروع به تحقیق در مورد آنچه که آنرا « مشگل بدون اسم » نام نهاد واحساس عقیم سازی وناخشنودر بسیاری اززنان که در نتیجه نقش از پیش تعیین شده بعنوان زن خانه دار ومادر، تجربه کرده بودند، کرد. « موج دوم » فمنیسم اعتراف کرد که دستیابی به حقوق قانونی وسیاسی هنوز به « معضلات زنان » پاسخ نداده، بعلاوه، ایده ها ومباحث فمینیستی بطور فزاینده ای رادیکال شده وبه مرحله انقلابی رسیده بود. درکتابهائی مانند Sexal Politics ( 1970) اثر کیت میلت وThe Female Eunuch اثر جرماین گاریل به سال 1970 مرزهائی که قبلا «سیاسی » ارزیابی میشدند بامتمرکز کردن توجه روی جنبه های شخصی، فیزیکی، وجنسی سرکوب زنان به عقب رانده شدند. هدف «موج دوم » فمینیسم تنها رها سازی سیاسی نبود بلکه آزاد سازی زنان بود ومتاثر از ایده های رشد جنبش آزادیبخش زنان بود. چنان هدفی نمیتوانست فقط با رفرمهای سیاسی وتغییرات قانونی قابل حصول باشد بلکه مبحث فمینیسم مدرن یک پروسه از تغییر رادیکال اجتماعی شاید انقلابی راطلب میکرد. سالهای 1980 در بعضی مواقع بعنوان مرحله پسا فمینیسم توصیف شده است. واین امر را به ذهن متبادر میکند که هم اهداف فمینیستی در دسترس قرار گرفته وهم اینکه افکار سیاسی فمینیستی، آن برندگی انتقادی ورادیکالش رااز دست داده است. جنبش زنان مطمئنا تغییر کرده، ولی علی رغم ضعفش به گسترش وتوسعه ادامه داده است. در سالهای 1990 سازمانهای فمینیستی در تمام کشورهای غربی وجود داشته اند وگروه های زنان در کشورهای جهان سوم توسعه یافته اند. البته باگرفتن انگیزه از کنفرانس مکزیک که در سال 1975 ، بعنوان سال بین المللی زنان شروع به کار نمود وتاده سال بعدی آن، از طرف سازمان ملل به عنوان دهه زنان نامگذاری شد. بعد از به گل نشستن افکار فمینیستی در اواخر سالهای 1960 واوایل سالهای 1970 ، فمینیسم به یک ایدئولوژی مشخص ومستقر توسعه یافت، که ایده ها وارزشهایش اساسی ترین فرضیه ها وافکار سیاسی قراردادی رابه چالش مطلبید. بهر حال مانند تمام بقیه ایدئولوژی ها، فمینیسم در برگیرنده یک برد وسیع از سنت ها وحتی تمایلات تقابل کننده می باشد. این امر موجب ناهمگونی ویا تضاد فمینیسم نمیشود، بلکه صرفا منعکس کننده رشد وگوناگونی جنبش زنان مدرن است.
2- سیاستهای شخصی Politics of the Personal
Public man ، private woman مرد بيرون زن درون
گرچه افکار فمینیستی متقاطع با ایدئولوژی های سنتی، بطور مشخص لیبرالیسم وسوسیالیسم است، براساس یک سری از تئوریها وطبقه بندی های مشخص قرار دارد. مختصات طرح فمینیسم اینست که تقسیم بندی های جنسی در جامعه را برجسته میکند، وچنین تقسیم بندی ها رادر جامعه بیشتر بعنوان سیاسی، تا طبیعی مورد ملاحظه قرار میدهد. تقسیم بندی های جنسی بنابراین به مثابه منعکس کنند رابطه قدرت بین زن و مرد ملاحظه میشود. فمینیستها مطرح میکنند که از کجا این تقسیم بندی ها سرچشمه گرفته وتحمیل میشود؟ وچگونه میتوان با آن مبارزه و آنرا منسوخ کرد. در این راستا آنها نه تنها بیان علت بدیع روابط و زندگی سیاسی را توسعه داده اند، بلکه همچنین پرسش درمورد نکته قراردادی اصطلاح سیاسی را به چالش طلبیدند. بطور مشخص، فمینیستها بیان میکنند که زندگی خصوصی، شخصی، خانوادگی ورهبری جنسی، بسیار سیاسی است وبنابراین یک موضوع در خور تحلیل های سیاسی میباشد.
نظریه های سنتی در مورد اینکه آیا سیاسی چیست؟ توضیحش اینگونه است که کاربرد روشهای سیاسی رابیشتر در صحنه زندگی اجتماعی تا در زندگی خصوصی، جایگزین میکند. روش های سیاسی معمولا اینگونه تلقّی شده که فعالیتی هستند که در حوزه اجتماعی موسسه های دولتی، احزاب سیاسی، گروه های فشار مناظرات عمومی به وقوع می پیوندند. بهر حال زندگی شخصی داخلی و خانوادگی معمولا قسمتی از حوزه خصوصی تلقی شده ، وبنابراین موضوعی غیر سیاسی است. فمینیستها، برعکس، اصرار میورزند که سیاست یک فعالیتی است که در میان تمام گروه های اجتماعی واقع میشود ونه صرفا برای امورات دولت یا هیئت های اجتماعی. هر جا و هر وقت که برخوردهای اجتماعی یافت شود سیاست ها وجود دارند. برای مثال، Millet سیاستها را به مثابه رو ابط ساختاری قدرت مشخص میکند؛ نظم یک گروه از افراد توسط گروه دیگر کنترل میشود.
رابطه دولت وشهروندان بنابراین از مشخصه های سیاسی است، مانند رابطه بین کارمندان وکارگران باشرکت، وهمچنین روابط در خانواده، بین شوهران وهمسران، و والدین و فرزندان. تعیین اینکه چه چیز سیاسی است صرفا از نظر آکادمیک مورد توجه قرار نمیگیرد. فمینیستها بحث برآن دارند که، نابرابری جنسی دقیقا حفظ شده زیرا تقسیم بندی جنسی زحمتکشان که متداول در جامعه است بیشتر یک امر طبیعی تلقی شده تاسیاسی. این امر در عنوان کتاب مرد بیرون و زن خانه اثر Jean. B.Elshtain ( 1981) روشنگری شده است. بطور سنتی، حوزه اجتماعی زندگی، که در برگیرنده سیاست، کار، هنر و ادبیات است، برای مردان حفظ شده در حالیکه زنان اساسا برای یک حوزه خصوصی تعیین گردیده اند، که بر مسئولیت های داخلی و خانوادگی متمرکز شده، اگر روشهای سیاسی تنها در حوزه اجتماعی صورت پذیرد، نقش زنان و در خواست برابری جنسی مطلبی ناچیز و فاقد اهمیت سیاسی جلوه میکند. زنان به انجام نقشهای خصوصی زن خانه دار و مادر محدود شده، از تاثیر گزاری در سیاست ها محروم گشته اند. فمینیستها بنابراین در پی تخریب فاصله بین « مرد اجتماعی » وزن خصوصی » برآمدند، البته آنها به تعیین اینکه تخریب فاصله تفاوت بین اجتماعی وخصوصی، چه معنی میدهد ویا چگونه میتوان به آن دست یافت، به توافق نرسیدند. برای بعضی فمینیست ها ، رها سازی از سلطه مرد یعنی قادر به فرار کردن از وجود ضعیف داخلی وخانوادگی است. آزادی زنان بنابراین یعنی برخوردار شدن ودستیابی به حقوق مساوی با مردان، در حوزه اجتماعی، کسب تحصیل علم، پی گیری یک شغل، یا ورود به زندگی اجتماعی است. دیگر فمینیستها معتقدند که رهائی زمانی اهمیت می یابد که مقداری، یاشاید همه مسئولیتهای زندگی خصوصی به دولت ویا جریاناهای دیگر اجتماعی منتقل گردد. برای نمونه، سد و مانع پرورش ونگهداری کودک میتواند بادادن خدمات رفاهی بیشتر، به هانواده ها ویا بخش کودکستانی یا مهد کودک در سرکار برداشته شود. البته، پرورش کودک میتواند تماما مسئولیت کمون بشود، مانند سیستم KIBBUTZ در اسرائیل. بهر حال آنچه که «موج دوم» فمینیستها را از «موج اول» پیشینیان آنها مجزا میکند، خودداری آنها از پذیرش اینکه سیاستها در جلوی در خانه متوقف شده است وبا شعار « مسائل شخصی یعنی سیاسی » فراخوان میدهند. سرکوبی زنان تصور شده که در تمام مراحل زندگی انجام گرفته در بسیاری ملاحظات از خود خانواده نشات میگیرد. فمینیستهای مدرن بنابراین نگران تحلیل اینکه چگونه میتوان « سیاستهای روزمره » را نام نهاد، بوده اند. این امر مستلزم انجام مراحل کار آماده سازی آموزشی بچه ها در جامعه با نقشهای جنسی «زنانه» و «مردانه»، توزیع کار منزل بین افراد خانواده، وهمچنین سیاستهای رهبری جنسی وشخصی میباشد.
1.2 _ پدر سالاری
فمینیستها به جنسیت، همانند طبقه بندی اجتماعی، نژاد وملیّت، بعنوان یک قشر اجتماعی برجسته مینگرند. البته، بعضی جدل میکنند که جنسیت عمیق ترین واز نظر سیاسی مهم ترین تقسیم بندی اجتماعی است. فمینیستها بنابراین تئوری « سیاستهای جنسی » را بسط داده ، بیشتر مانند سوسیالیستها بر ایده های «سیاستهای طبقاتی » تاکید میکنند. آنها بعلاوه به «جنسیت گرائی » بعنوان یکنوع سرکوبی اشاره کرده، و یک نتیجه موازی هم چون «نژاد پرستی» یا سرکوب نژادی از آن استنتاج می کنند. بهر حال تئوری سیاسی قرار دادی بطور سنتی برسرکوب جنسی اغماض کرده واز شناسائی Gender به مثابه یک طبقه بندی برجسته سیاسی غفلت ورزیده است. در نتیجه فمینیستها مجبور به توسعه نظریه و فرضیه های جدید شده واین ایده راکه جامعه براساس سرکوبی وسیستم نابرابری جنسی قرار گرفته، نمایندگی میکنند. فمینیستها از مبحث پدر سالاری برای توصیف رابطه قدرت بین زنان ومردان استفاده میکنند. این واژه یعنی حکومت پدر وبطور ظریفی به مزیت شوهر- پدر در خانواده اشاره دارد، وبنابراین به فرمانبرداری هر دو – زن و فرزند – در خانواده نظر دارد. بعضی فمینیستها از پدر سالاری به منظور مشخص و محدود استفاده میکنند برای توصیف ساختار خانواده و تسلط پدر خانواده، ترجیحا بطور وسیع تر از این واژه مانند مزیت مردانه یا برتری مردانه جهت توصیف روابط در سطح وسیع جامعه استفاده کرده اند. بهر حال، فمینیستها معتقدند که تسلط پدر در خانواده برتری مردانه را در تمام دیگر تشکیلات جامعه سمیلیزه میکند. بعضی ها بیشتر براین بحث دارند که خانواده پدر سالاری محور مراحل سیستماتیک تسلط مردانه بوده است، بطوریکه موجب بازسازی تسلط مردانه در تمام شئونات دیگر زندگی، در تحصیلات، در کار و همچنین در سیاست میباشد. پدر سالاری بنابراین در برداشت وسیع تری که از آن بکار رفته، خیلی ساده یعنی؛ حکومت مردان، هم در خانواده و هم بیرون از آن. میلت برای نمونه، اینگونه توصیف میکند که دولت پدر سالاری به مثابه مکان وتشکیلاتی است، که نیمی از سکنه آن که زنان باشند توسط نیم دیگر که مردان هستند، کنترل میشود. او اظهار میدارد که پدر سالاری شامل دواصل است: مردان باید مسلط برزنان باشند و مرد مسن تر مسلط برجوانتر. پدر سالاری بنابراین یک جامعه رده بندی شده است، که باسرکوبی جنسی و نسلی خصوصیت یافته. نطریه پدر سالاری، باوجود این وسیع است. فمینیستها ممکن است که معتقد باشند که مردان در تمام جوامع برزنان مسلط هستند، ولی قبول دارند که شکل ودرجه سرکوبی جنسی در فرهنگ های مختلف و زمانهای مختلف، متغیّیر، ملاحظه گردیده است. حداقل در کشورهای غربی موقعیت اجتماعی زنان بطور قابل توجه ای در قرن بیستم اصلاح شده، ثمره آن دستیابی به حق رای وامکان وسیع تر برای تحصیل و آموزش، تغییرات در قانون ازدواج و جدائی، قانونی سازی سقط جنین وغیره بوده اند. بهر حال، پدر سالاری هنوز در قسمتهای جهان سوم یک ظلم محرز است، حتی بسیار ظالمانه، 80 میلیون زن اکثرا در افریقا، مورد ختنه قرار میگیرند، عروس کشی هنوز در هند اتقاف می افتد، وسیستم پا برجای مهریه ، فرزندان دختر را متقاعد میکند که ناخواسته هستند وبعضی مواقع مستحق مرگ.
فمینیستها بهر حال، متفق النظر نیستند که تشکیلات پدر سالاری جهانی بوده است. بعضی ها استدلال میکنند که جوامع کهن مادر سالاری بوده اند، دلیل آورده شده که در مذهب PAGAN اغلب معتقد به ستایش خدای زن بودند. بهر حال، شواهد باستانشناسی نشان از مادر سالاری باستان میدهد، اما با این خال قابل نتیجه گیری نیست، گرچه ستایش الهه زن گویای این است که جنس زنانه در زمان باستان مورد احترام و باارزش بوده، ولی این دلیل این که زنان برمردان تسلط داشتند ویا حتی همطراز آنها زندگی میکردند، نمیشود. تاحدودی، کوشش برای یافتن شاهد از جوامع مادر سالاری منبعث از این خواسته است که دلیل آورده شود که تشکیلات پدر سالاری اجتناب ناپذیر نیست پس بنابراین می توان آنرا سرنگون کرد. بهر حال، حتی اگر تمام جوامع تاریخی ویا معاصر پدر سالاری باشند،این نشانگر آن نیست که تسلط مردانه طبیعی واجتناب ناپذیر است. گرچه هدف فمینیسم سرنگونی پدر سالاری وپایان دادن به سرکوبی جنسی است، فمینیستها بعضی مواقع درباره این برداشت و چگونگی اجرای عملی آن نامطمئن بوده اند. بطور سنتی، زنان تقاضای برابری با مردان کرده اند، ولی از برابری میتوان درک های متقاوت کرد. اول اینکه زنان باچه چیز مردان میخواهند مساوی باشند؟ جامعه مردانه هم خودش رده بندی شده، و در برگیرنده تقسیم بندیهای برجسته طبقاتی ونژادی است. فمینیستهای قرن نوزدهم معمولا زنان طبقه متوسط بودند که آرزوی برخورداری از امتیازات وحقوقی که شوهران وپسرانشان از آنها برخوردار بودند، داشتند.
دوما، زنان در چه چیز آرزوی تساوی داشتند؟ فمنیستها در اینجا تقسیم میشوند.
فمینیستهای لیبرال میگویند که زنان باید از برابرای سیاسی و قانونی مانند مردان برخوردار شوند، آنها باید دارای «حقوق مساوی» به جهت مساوی کردن خود برای رقابت در مرحله های مساوی بامردان بدون در نظر گرفتن جنسیت آنها، باشند. فمینیستهای سوسیالیست، ولی معتقدند که حقوق مساوی بدون برخورداری از «برابری اجتماعی» ، که مستلزم منسوخ شدن هر دوسرکوبی جنسی وطبقاتی میباشد، بی معنی است. سوما، بعضی فمینیستها نکات زیادی از برابری در نظر میگیرند که هم موجب گمراهی شده وهم ناخواسته است. مساوی بودن بامرد ممکن است دلالت بر این کند که زنان « هویت مردانه » میخواهند، که آنها هدف های خود را برحسب آنچه که مردان فعلا دارند تعیین میکنند، که آنها میخواهند «مثل مردان» باشند. فمینستها در پی سرنگونی پدر سالاری هستند، نه اینکه مردان را مدل خود قرار دهند، که مستلزم اتخاّذ رفتار تجاوزگرانه ورقابت آمیز که خصوصیت جامعه مردانه است، میباشد. برای بسیاری از فمینیستها «آزادسازی» به مفهوم تمایل به توسعه ونیل به تحقق یافتن هویت زنانه است؛ به عبارت دیگر، به معنی «زن هویت یافته » است ، برای مبارزه ونهایتا منسوخ کردن پدر سالاری، فمینیستها باید بفهمند چگونه این تشکیلات سازماندهی شد وحفظ وبرقرار گردید. مشکل شناخت پدر سالاری اینست که تسلط مردانه در بیشتر سطوح مختلف وتمام تشکیلات اجتماعی عمل میکند. برای مثال در ساختار خانواده سنتی وپروسه مشروط سازی که در خودش به وقوع می پیوندد برفرهنگ کلیشه ای از زنان، بعنوان مادران، زنان خانه دار یا طرف مقابل اعمال سکسی یاد شده ودر غیبت زنان از حضور در مقامهای کلیدی درسیاست، تجارت، زندگی حرفه ای واجتماعی، وهمچنین در ارعاب وخشونت فیزیکی وارده از طرف مردان برای کنترل زنان کاملا مشهود است. فمینیستها یک تحلیل ساده ومجرد از پدر سالاری ارائه نمیدهند بعضی ها براین باوزند که این امر در خانواده ومراحل اجتماعی شدن جنسیت ریشه دارد، دیگران براین باورند که «تحصیلات» بالا وموقعیتهای وسیع تر شغلی میتواند نابرابری رابزداید واصلاح کند. سیستم اقتصادی در نظر بعضی فمینیستها منبع سرکوبی است، در حالیکه بعضی ها معتقدند که زنان توسط خشونت مردانه وترس از تجاوز جنسی کنترل میشوند. در دل این پرسشها برخورد بین اهمیت طبیعت وآموزش در مشروط سازی رفتار بشر نهفته است. آیا نوع بشر بایک کاراکتر ثابت وغیر قابل تغییر بدنیا آمده، یاآنکه توسط تجربه اجتماعی شکل گرفته و فطرت یافته؟ اگر فمینیستها در صدد آزادسازی زنان از پدر سالاری باشند، آنها باید قدرت تشخیص وتفکیک بین عناصر بیولوژیکی وغیر قابل تغییر در طبیعت بشر، وآن خصوصیتها واشکال رفتاری که توسط جامعه مقید شده واز این جهت میتواند تغییر یابد را، دارا باشند.
2.2_جنسیت ونوع SEX AND GENDER
بیشترین مجادله تمام ضد فمینیستها بسادگی این ادعاست که تقسیم بندی های جنسی در اجتماع طبیعی هستند، اینکه زنان و مردان صرفا نقشهایی را که طبیعت برای آنها طرح کرده اجرا میکنند. آرایش آناتومی و فیزیکی زن تصور میشود او را مناسب برای نقش خانگی و فرمانبردار در اجتماع کرده؛ مختصر اینکه بیولوژی مقّدر، در عمل، اساس پوچ این مجادلات است. مغز زن، چنانچه شونیست های مذکر اشاره میکنند، ممکن است کوچکتر از مال مرد باشد، ولی، در تناسب با بدنش بزرگتر است، که معمولا یک نماد صحیح تر از درجه هوش را ارائه میدهد. بالاتر از آن، زنان معمولا از نظر فیزیکی نسبت به مردان از قدرت وماهیچه های کمتر توسعه یافته برخوردارند. تاحدودی این امر بسادگی برفاکتهای اجتماعی اثر میگذارد : مردان برای تقبل کارهای فیزیکی و خارج از خانه، شرکت در ورزش و مناسب برای داشتن هیببت مذکر کلیشه ای تشویق شده اند. به هر حال گرچه قدرت بدنی درجوامع کشاورزی وکمتر صنعتی اهمیت دارد، ولی در جوامع توسعه یافته جائیکه ابزار و ماشین آلات فراتر از قدرت بدنی انسان است این امر از اهمیت کمی برخوردار است؛ فرد مذکر دارای ماهیچه های قوی در دنیای تکنیکی روبوت ها و میکروچیپس ها بسادگی حشو است. در هر صورت، کار سخت فیزیکی، که برای آن بدن مردانه ممکن است مناسب تر باشد، بطور سنتی توسط مردم طبقه سه با وضعیت شغلی پائین تر جامعه تقبل شده، ونه توسط مسئولین. باوجود این، عامل بیولوژی که بیشتر باموقعیت اجتماعی زنان ارتباط دارد ظرفیت آنها برای بدنیا آوردن کودک است.
بدون شک بچه زائیدن تنها مشخصه توصیفی جنس مونث است، همراه بااین حقیقت که زنان دارای سیکل زنانه و ظرفیت شیر دادن به بچه ها هستند. بهر حال، به هیچ وجه چنین عوامل بیولوژیکی نه ضرورتا به ضرر آنهاست ونه اینکه سرنوشت اجتماعی آنها راتثبیت میکند. زنان ممکن است مادر باشند، ولی آنها احتیاج به پذیرش مسئولیتهای مادرانه مانند: پرورش، آموزش و رشد بچه ها باوقف کردن خودشان در خانه وخانواده ندارند. ارتباط بین زایش و پرورش کودک بیشتر فرهنگی است تابیولوژیکی: اززنان انتظار میرود که در خانه بمانند، وبچه ها را بزرگ کنند وبه کار منزل بپردازند.
بعلت ساختار سنتی زندگی خانوادگی، مسئولیت های خانگی میتواند توسط شوهر بعهده گرفته شود و یا بین زن و شوهر تقسیم گردد، در خانواده های برابر حتی پرورش کودک می تواند توسط انجمن یادولت انجام گیرد، یااینکه توسط اقوام نزدیکتر در خانواده های بزرگتر. بعلاوه، گمراه کننده است اگر تولد کودک را یک امر منفی اجتماعی بنگریم، وزنان را از بازی کردن نقش زندگی اجتماعی و دنبال کردن شغلش محروم سازیم. در کشورهای پیشرفته، تولد کودک تنها یک وقفه کوتاه در زندگی کاری زنان ایجاد میکند. بطور برجسته ای، ظرفیت زائیدن بچه میتواند همراه باوضعیت اجتماعی بالا، سمبل خلاقیت و متضّمن نجات نوع بشر بخساب بیاید. البته، بعضی فمینیستها بحث دارند که پدر سالاری پایه اش در ترس مردان از بالا گرفتن قدرت زنان است، که بخاطر کشش جنسی زنان، زایندگی وقدرتشان بعنوان مادر میتواند موثر باشد. مردان، در پی تحت کنترل قرار دادن زنان از طریق تعیین کردن آنها برای مسئولیتهای خانه داری و داخلی، در نتیجه محروم کردن آنها از قدرت بوده اند.
باوجود این، اگرچه بیولوژی ممکن است تقدیر باشد، نمیتوان منکر تفاوتهای فیزیکی موجود بین زنان ومردان شد. فقط تاچه حد این اختلافات طبیعی عمیق هستند، یک مبحث مهم خطیر، برای فمینیست هائی که در پی ارتقاء نقش زنان وساختن یک جامعه غیرجنسی است، میباشد. بخاطربررسی این موضوع، فمینیستها همیشه جنسیت SEX و نوع یا گونه GENDER راازهم تفکيک کرده اند. SEX اشاره به عوامل فيزيکی که "زنان " را از "مردان" متفاوت میسازد دارد که غیر قابل تغییر است. GENDER ولی یک مرحله فرهنگی است که اشاره به نقش های مختلفی که جامعه به مردان وزنان دیکته کرده، می کند، بنابراین تفکیک الگوی مونث از الگوی مذکر است. ایده های پدر سالاری تفاوت بین جنسیت ونوع رامخدوش می کند، و فرض براین دارد که تمام تفاوتهای اجتماعی بین زنان و مردان در آناتومی وبیولوژی ریشه دارد. فمینیستها اصرار میورزند که لزوم و ارتباط منطقی بین جنسیت و نوع وجود ندارد، وتاکید میکنند، برعکس، تفاوت های نوع جنس سراسر فرهنگی و توسط جامعه به تک تک افراد تحمیل شده است.
بیشتر فمینیستها براین باورند که تفاوتهای جنسی SEX مابین زنان ومردان نسبتا جزئی ونه توضیح دهنده و توجیه کننده تفاوت های نوع GENDER هستند. در نتیجه، طبیعت بشر تصور میشود که اساسا دوجنسه ویا بدون جنس SEXLESS میباشد و دارای خصوصیات هردو جنس است. تمام انواع بشر، بی توجه به جنسیت، دارای ژنتیک موروثی از مادر و پدر هستند وبنابراین دارای یک مخلوط جنسی از هر دو مشخصات یا ویژگیهای مذکر ومونث میباشند. چنین نظریه ای میپذیرد که تفاوتهای جنسی عاملهای بیولوژیکی هستند ولی پافشاری دارد که آنها برتری اجتماعی، سیاسی ویا اقتصادی ندارند. زنان و مردان نباید به جهت جنسیتشان، بلکه بعنوان افراد واشخاص مورد قضاوت قرار گیرند. هدف فمنیسم بنابراین نائل شدن به "شخصیت" سنجی است.
تفاوتهای نوع تماما مصنوعی هستند ومیتوانن دزدوده شوند.همچنانکه سیمون دوبوار میگوید، زنان بدینگونه زاده نشده اند، بلکه بدینگونه ساخته شده اند. تفاوت های نوع جنسی توسط جامعه ساخته شده، که زنان را آماده برای کلیشه شدن با الگوی رفتاری زنانه میکند، از آنها میخواهد که منفعل وفرمانبردار باشند، آنها را متناسب برای زندگی خانگی و مسئولیت های آن بار می آورد. دقیقا در سمت دیگر، مردان تشویق میشوندکه مردانه، مدعی، متجاوز ورقابت کننده، آماده برای دنیای کاری، وزندگی اجتماعی وسیاسی باشند. در یک جامعه پدر سالار زنان طبق انتظارات واحتیاجات مردان قالب گیری میشوند، آنها تشویق میشوند که با یکی از تعداد الگوهای زنانه آفریده مردان همخوانی داشته باشند: مادر، همسرخانه دار، مدونا (پرهیزگار) وروسپی.
اینطور باید گفت که شخصیتهای هر دوجنس تحریف شده. زنان تشویق میشوند که طبیعت مردانه خود را سرکوب کنند؛ آنها نباید شلوغ، مدعّی ویا بلند پرواز باشند. مردان به نوبه خود، مجبور میشوند که جنبه زنانه خود را انکار کرده از جمله احساسات شانرا، حالتهای ملایم وحساس همچون: پسران بزرگ گریه نمیکنند، بهر حال، تمام فمینیستها براین باور هستند که تفاوتهای جنسی میتواند و باید منسوخ شود.بعضی از آنها نظربه شرایط زن گرائی دارند PROWOMAN که قبول دارد تفاوتهای جنسی اهمیت سیاسی واجتماعی داشته است. چنین نظریه ای گاهی اصول گرائی نامیده میشود: نظر براین است که طبیعت اوليه زنان و مردان اساسا مختلف هستند. طبیعت تجاوزگر و رقابتی مردان و کاراکتر خلاّق واحساساتی زنان، تصّور میشود؛ منعکس کننده تفاوتهای ژنتیک وهورمونی است تا فقط ساختار اجتماعی. بنابراین برای ایده آلیزه کردن دو جنسی یا شخص گرائی نادیده گرفتن تفاوتهای جنسی اشتباه است. زنان باید خصوصیتهای ویژه مشخص جنس مونث را شناخته و پذیرا باشند، آنها باید در جستجوی آزاد سازی ونه بعنوان اشخاص بدون جنسیت، بلکه بعنوان زنان هویت یافته وپیشرفته باشند. این امر راهبر به ضرورت فمینسم فرهنگی شده، که توانائیهای زنان رابه آنها برمیگرداند، هنر وادبیات، وآن تجربیاتی را که برای زنان غریبه شده روشنگری میکند واهمیت"خواهری" را که همانا تولد فرزند، دوران سیکل زنانه و مادریست ارتقا میدهد. یک چنین تحلیلی چهره بسیار متفاوتی از مردان ارائه میدهد. اگر خشونت وشونیسم مردانه بطور بیولوژیکی تعیین شده ونه مشروط اجتماعی باشد، پس مردان به مثابه دشمن هستند، اصلاخ ناپذیرند، آنها نه میتوانند رها شوند ونه برای زندگی در یک جامعه یکدست پذیرفته میشوند. در نتیجه، بعضی فمینیستها پافشاری در جدائی سازی از مردان وجامعه مردانه میکنند، تصمیمی که بر استراتژی های سیاسی و رفتارهای جنسی و شخصی آنها اثری ژرف می گذارد.
3- SEX وسیاست ها
فمینیسم یک ایدولوژی متقاطع و در برگیرنده سه سنّت اصولی لیبرال، سوسیالیست ورادیکال است. نقطه نظرهای فمینیست نمی توانند بهر حال توسط کسانی با دیدگاه های محافظه کارانه حزب سیاسی دست راستی بیان گردد. محافظه کاران براین باورند جامعه اورگانیک، وبلحاظ ضرورت طبیعی توسعه یافته است. بنابراین، ساختار پدر سالاری اجتماع و تقسیم بندی جنسی نیروی زحتمکش بین "مرد اجتماعی" و "زن خصوصی" طبیعی واجتناب ناپذیر تصور میشود. به نطر آنها زنان به دنیا آ مده اند که همسر خانه دار و مادر باشند و شورش علیه این سرنوشت هم بی فایده وهم اشتباه است. حداکثر، محافطه کاران مجادله شان اینست که آنها برابری جنسی رادر زمینه اینکه مسئولیتهای خانوادگی زنان به همان اندازه که وظایف بیرونی مردان اهمیت دارد، مورد حمایت قرار میدهند. بنابراین زنان و مردان "مساوی هستند ولی متفاوت". باوجود این، یک شکلی از فمینیسم ارتجاعی در شرایط بخصوصی پدیدار شد. این امر زمانیکه وضعیت سنتی وموقعت زنان تحت تعییر وتحول سریع اجتماعی مورد تهدید قرار گرفت، مانند جنگ داخلی آلمان، اتقاف افتاده است. سوسیالیسم ملّی بطورکینه توزانه ضد فمینیست بود: نقش زنان در شعارهای نازی تنها به نگهداری فرزندان، حضور در کلیسا وآشپزخانه خلاصه میشد. یک فرهنگ و روش مادر گرائی در طی زمان نازی ها با اهدا مدالهائی به مادران خانواده های پرجمعیت و برگزاری جشنهای ملّی در ساگرد تولد مادر هیتلر توسعه یافت. باوجود این زنان به سوی نازی کشیده میشدند، وسازمان زنان آنها، زنان سوسیالیست ملی National Socialist Womanhood، در سال 1939 بالای 2 میلیون ونیم عضو داشت. این امر به دلیل مرحله صنعتی سازی که موجب ایجاد یک سدّی مضاعف در راه رشد زنان آلمانی شده بود، پیش آمد. در طی سالهای 1920 ، زنان بطور فزاینده ای بعنوان نیروی کار ارزان معمولا با وضعیت شغلی پاینتر استخدام میشدند و همزمان از آنها انتظار میرفت که نقش سنتی و خانگی شان را بعنوان همسر خانه دار و مادر اجرا کنند. سوسیالیسم ملی از این نظر که قول دوباره مستقر کردن تفکیک بین حوزه زندگی خصوصی واجتماعی رامیداد جذابیت داشت، از زنان در برابر دنیای کار پشتیبانی میکرد وهمچنین ارزش بیشتری برای وضعیت نقش سنتی زنان در خانواده قائل میشد. در حقیقت متاثر از این امر زنان به جستجوی رهائی و ایجاد امنیت از طریق ول کردن حوزه اجتماعی و مدعی کنترل خانواده و زندگی خانگی شدند. فراتر اینکه، توسعه سازمانهای زنان به گروه کوچکی از زنان اختصاص یافت. از جمله گرترود شولتزکلینیک، زهبر زن نازی، فرصت ارتقا به مقام بالاتر وتجربه قدرت و نفوذ رایافته بود علی رغم اینکه تصور میشد که نخبه های نازی همه از مردان باشند.
مشکلات مشابه مانع گسترش فمینیسم در بخش های جهان سوم میشد. در کشورهای مسلمان، بخصوص، مرز مستحکمی بین موقعیت اجتماعی زنان و مردان کشیده شده است، که باچند همسری، استفاده از روسری و دیگر قوانین پوشش، و بعضی مواقع انزوای اجباری زنان در خانه تبلور مییابد. بنابراین مقاومت فرهنگی قوی علیه ایده های فمینیستی که اصول مذهبی اخلاقی و سنتی را به مبارزه طلبیده واین گونه بی پروا وبطورغربی ظاهرمیشود، وجود دارد. باوجود این رشد توّجه به نقش زنان، توسعه یافته، هم بعلت نفوذ خزنده ارزش های غربی، بخصوص در نواحی شهرنشین، وهم برپائی دوباره قانون سخت اسلامی در کشورهائی مثل ایران، پاکستان و سودان کشورهائی که واپسگرائی در آنجا زشدکرده است. برای مثال، انتصاب بی نظیر بوتو بعنوان نخست وزیر پاکستان در سال 1988 به تحریکات وتضاد در میان دنیای اسلامی؛ اینکه آیا یک زن میتواند در راس حکومت یک دولت اسلامی قرار بگیرد، دامن زد. در بعضی موارد، یک فرمی از فمینیسم اسلامی پدیدار شده، بخصوص حوادث در ایران، طوریکه زنان از دوباره تحمیل شدن قانون سخت پوشش حجاب وبرکناری زنان از زندگی اجتماعی پشتیبانی کردند به امید اینکه چنین اقداماتی دوباره احترام زنان را برقرار کرده وبدینوسیله شان اجتماعی آنهاراارتقاء خواهد داد.
3.1- فمینیسم لیبرال LIBERAL FEMINISM
فمینیسم اولیه، بخصوص اولین موج جنبش زنان، عمیقا متاثر ازایده ها و ارزشهای لیبرالیسم بود. اولین متن مهم فمینیستها، پشتیبانی از حقوق زنان اثر وول استون کرفت 1792 اینگونه استدلال کرده که زنان باید ازحقوق وامتیازات برابربا مردان براساس "بشر" بودنشان برخوردار شوند. اوادعا کرده که "فرق جنسی" در زندگی سیاسی و اجتماعی بی اهمیت خواهد شد اگرزنان قادر به برخورداری از آموزش شوند وبه مثابه انسان منطقی حقوق حقه شان ملاحظه گردد. جان استوارت میل در اثرش به نام The Subjection of Women 1869 ، باهمکاری هریت تیلور نظر داده که جامعه باید طبق اصل منطق سازماندهی شود و از حوادث توّلد، مانند جنسیت، بری باشد. زنان بنابراین مستّحق برخورداری از حقوق و آزادی های مساوی بامردان، بخصوص حق رای هستند. فمینیسم موج دوم همچنین محتوای حائز اهمیتی ازلیبرالیسم داشت. فمینیسم لیبرال برجنبش زنان ایالات متحده مسلط بود؛ سخنگوی اصلی آن بتی فریدان بود، که در اثرش، The Feminine Mystique به تجدید حیات افکار فمینیستی در سالهای 1960 اهمیت داده است.رمز زنانه ای که فریدان به آن اشاره کرده افسانه فرهنگی بود که زنان را به جستجوی امنیت و تحقّق زندگی خانگی و رفتار زنانه سوق داده، افسانه ای که درخدمت دلسرد کردن زنان از ورود به بازار استخدام، دنیای سیاست و زندگی اجتماعی بطورکل بود. اوآنچه راکه مشکل بدون نام ذکر کرده، برجسته کرد. بدینوسیله او حس ناامیدی وناخرسندی عمیق بسیاری از زنان را بعلت تعیین شدن آنها فقط برای بودن در خانه، ناتوان از دست یافتن به حقوق در زندگی کاری وسیاسی، ابرازکرد. در سال 1966 ، فریدان اولین رهبر سازمان ملی زنان ( NOW ) شناخته شد، که به گروه فشار قدرتمند وبزرگترین سازمان زنان جهان توسعه یافت.
شالوده فلسفی فمینیسم لیبرال برپایه فرد گرائی قرار گرفته، براین باور که بشر به طورفرد، اهمیت دارد. بنابراین افراد از ارزش مساوی اخلاقی برخوردارند. باافراد بایدبطور مساوی بدون درنظرگرفتن جنس، نژاد، رنگ، کیش وآئین برخورد شود. اگر قرار است افراد مورد قضاوت قرار گیرند، بایدبرپایه محاسبات منطقی، محتوای خصوصیات شخصی، استعدادآنها ویاارزش شخصی آنها باشد. لیبرالها این باور را در تقاضا برای حقوق مساوی اینگونه بیان میکنند: تمام افراد باید ازیک شانس مساوی برای واردشدن و شرکت داشتن در زندگی اجتماعی برخوردار شوند. هرنوع تبعیض علیه زنان دراین رابطه باید بطورشفافی ممنوع گردد. بطورمثال، Wollstone Craft اصرارمی ورزیدکه حیطه آموزش، که درزمان او در قلمرو مردان بود، به روی زنان کاملابازشود. جان استوارت میل استدلال برنفع برابری شهروندی وحقوق مساوی می نمود. البته سراسر جنبش حق انتخاب براساس فردگرائی بود وبااین ایمان که رها سازی زنان بادستیابی به حّق رای مساوی زنان با مردان، ایجادخواهد شد. بطورمشابهی، کارهای فریدان و فعالیت های گروه هائی مانند( NOW ) در راستای درهم شکستن فشارهای قانونی واجتماعی باقیمانده که زنان را ازدنبال کردن کاریر و فعالیت سیاسی محروم میکردند، عمل می نمودند. ( NOW ) برای مثال، به نفع لایحه اصلاحی حقوق مساوی ERA مبارزه می کردکه هرگونه تبعیض برپایه جنسیت راممنوع می کند، وهمچنین به نفع سقط جنین براساس اینکه حاملگی ناخواسته زن را ازتسلّط و کنترل بربدن خودش ناتوان کرده ونتیجتا به کاریر و چشم اندازهای آموزشی اوخسارت وارد میکند، مبارزه کرده است.
بهرحال، فمینیسم لیبرال اصولا رفرمیست است: بیشتر در جستجوی گشودن فضای زندگی اجتماعی برای رقابت مساوی بین زنان و مردان است، تابه چالش طلبیدن آنچه که بسیاری ازفمینیستهاآنرا به عنوان ساختارپدرسالارانه خودجامعه میبینند.
بخصوص، فمینیستهای لیبرال تمایل به منسوخ کردن تمایزبین حوزه زندگی خصوصی واجتماعی نشان نمیدهند. استدلال میکندکه رفرم لازم است ولی تنها تضمین برقراری حقوق مساوی درحوزه اجتماعی مّدنظراست: مانندحّق آموزش، حّق رای، حّق دنبال کردن کاریرشغل وغیره. رفرمهای حائز اهمیت بدون شک درغرب صنعتی شده انجام یافته، ازجمله گسترش حّق انتخاب، آزادسازی، قانون طلاق وسقط جنین، پرداخت حقوق مساوی وغیره قابل توجّه هستند. باوجود این، توجّه کمتری به حوزه خصوصی، تقسیم بندی جنسی کار و زحمت و توزیع قدرت در خانواده شد. فمینستهای لیبرال معمولا تصّورمیکردندکه زنان و مردان طبیعت و سیرت متفاوت دارند، و بنابراین میپذیرندکه، حداقل تاقسمتی، تمایل زنان بسوی خانواده و زندگی خانگی متّاثر ازفشارهای طبیعی و منعکس کننده انتخاب آزاداست.
این امر قطعا به دوره فمینیستهای قرن نوزدهم برمیگردد، کسانیکه به ساختارزندگی سنتّی خانواده به طور "طبیعی" می نگریستند، این امر همچنین در نوشته های فمینیستهای لیبرال مدرن ازجمله فریدان نیزمشهود بوده است. درمرحله دوم 1983 ، فریدان مشکل تلفیق دستیابی به "شخص گرائی" وبازترشدن موقعیتهای وسیع تر برای زنان در زندگی کاری واجتماعی، واحتیاج برای عشق ورزیدن به فرزندان، خانه و خانواده رامورد بحث قرار داد. تاکیدهای فریدان برادامه اهمیت محوری خانواده درزندگی زنان، توسط بیشتر فمینیستهای رادیکال به مثابه کمک رسانی به "رمز زندگی مادری" مورد انتقادقرارگرفت.
بالاخره، تقاضای حقوق برابرکه ازخصوصیتهای فمینیسم لیبرال است اصولا آن دسته اززنان راکه آموزش و زمینه های مهیای اجتماعی، آن رابرای برخوردار شدن ازآموزش گسترده تر وموقعیت های شغلی مجّهزمیکند، جذب نمود. برای نمونه، فمینیستهای قرن نوزدهم ورهبران جنبش حق انتخاب معمولا تحصیل کرده بودند، زنان طبقه متوسط، آنهائی که موقعیت بهره مندشدن ازحق رای، دنبال کردن شغل و واردشدن به زندگی اجتماعی راداشتند. تقاضای برابری حقوق مساوی براین فرض است که تمام زنان فرصت برخورداری ازامتیاز آموزش و شانسهای بهتر اقتصادی را دارا گردند. درحقیقت، زنان نه فقط باتوانایی ها و استعدادشان، بلکه دررابطه باعوامل اقتصادی و اجتماعی، مورد قضاوت قرار گیرند.
اگررهاسازی بسادگی نائل شدن به حقوق و فرصتهای مساوی برای زنان و مردان معنی بدهد، دیگراشکال بی امتیازی اجتماعی، مانندطبقه بندی نژادی و اجتماعی، نادیده گرفته میشود. فمینیستهای لیبرال شایدمنعکس کننده منافع زنان طبقه متوسط سفید پوست در جوامع پیشرفته باشند ولی جوابگوی مشکلات زنان طبقه کارگر، زنان سیاهپوست جهان سّوم نیستند.
3.2 فمینیسم سوسیالیست SOCIALIST FEMINISM
گرچه بعضی نسخه های اولیه اشاره به ایده های سوسیالیست دارد ولی فمینیسم سوسیالیستی در اواخر قرن بیستم به برتری بخصوصی رسید. برخلاف همردیفان لیبرالشان، فمینیستهای سوسیالیست براین باورنیستند که زنان فقط بی بهره ازامتیازات قانونی و سیاسی شده اند که می توان بوسیله حقوق قانونی برابر یا نائل شدن به فرصتهای برابر آنرا جبران نمود، بلکه فراتر از آن، فمینیستهای سوسیالیست معتقدند که روابط فیمابین جنس ها ريشه در ساختار اجتماعی و اقتصادی دارد و چیزی کمتر از تغییر عمیق اجتماعی، بقولی انقلاب اجتماعی، نمیتواند چشم انداز رهاسازی واقعی را به زنان عرضه کند. همانطوری که دریک" گزارش سازمان ملل درسال 1980 اشاره شده، درصورتیکه زنان 50 درصد جمعیت دنیا را تشکیل میدهند و تقریبا دو سوم تمام ساعتهای کاری رابه خوداختصاص داده اند، ولی فقط یک دهم درآمد دنیا را دریافت میکنند و صاحب کمترازیک درصددارائی دنیاهستند"وتم محوری فمینیسم سوسیالیست اینست که پدر سالاری میتواند تنها درمورد عوامل اقتصادی واجتماعی فهمیده شود. بیان کلاسیک این استدلال در کتاب فردریک انگلس به نام پیدایش خانواده، مالکیت خصوصی ودولت، (1884) روشن است. انگلس نظرمیدهد که موقعیت زنان دراجتماع باتوسعه سرمایه داری و اصول مالکیت خصوصی تغییرات اساسی کرد. درجوامع قبل ازسرمایه داری، زندگی خانوادگی مشترک بوده، وحق مادری –به ارث بردن دارائی وموقعیت اجتماعی ازجانب زنان– بطورگسترده ای مورد بررسی قرار گرفته بوده اند. سرمایه داری بهرحال، برمبنای مالکیت دارائی خصوصی توسط مردان، حق مادری راواژگون کرده و موجب بروزآنچه که انگلس آن راشکست تاریخی جهانی جنس مونث نامیده، شد. مانندبسیاری ازفمینیستهای سوسیالیست های بعدی، انگلس معتقد بودکه سرکوبی زنانه ازطریق تشکیل خانواده عمل کرده است. انگلس استدلال کرده اولین سرکوبی درجه یک که درتاریخ ظاهرشد، باتوسعه خصومت میان زنان و مردان در ازدواج تک همسری مصادف گردید. دومین مورد سرکوبی زنان، توسّط مردان اعمال گردید( ص 129). خانواده بورژوازی پدرسالار و سرکوبگر بود زیرا مردان تمایل داشتند که مطمئن شونددارائی آنها تنها به پسران آنها داده خواهدشد. مردان به حّق پدری بی چون و چرا ازطریق پای ورزی برازدواج تک همسری، محدودیتی که شدیدا درمورد همسران زن اعمال میشد، دست یافتند. محروم سازی زنان ازدیگر شرکای جنسی، بگفته انگلس، ولی عادتا توسط شوهران ندیده گرفته میشد. برای جبران این سرکوبی راه و روش زنانگی توسعه یافت، که کششهای عشق رمانتیک راارتقا میداد، ولی در حقیقت، یک دوروئی سازمان یافته راجهت حمایت از امتیازات و دارائی مردانه راطرح ریزی کرد. انگلس تاآنجا پیش نرفت که توصیف موجزی ازچگونگی زندگی خانوادگی در یک جامعه سوسیالیستی بدهد، بهر حال، اوبطورواضحی معتقدبود که ازدواج باید منحل شود، و زمانی که مالکیت خصوصی ویژگی های پدر سالاریش منسوخ شود شاید همچنین تک همسری هم ناپدید گردد. دیگر فمینیستهای سوسیالیست نظربراین دارند که خانواده سنتی وپدرسالاری باید توسط یک سیستم زندگی کمونی و عشق آزاد، همانطوریکه سوسیالیستهای اتوپیائی مانند Fourier وOwen آنرا نمایندگی میکنند، جایگزین شود.
گرچه عقاید انگلس براساس انسان شناسی پر از شک L.H.Morgan قراردارد،اکثر فمینیست های سوسیالیست استدلال میکنند که محدود کردن زنان به حوزه کار منزل وخانه و مادری در خدمت منافع اقتصادی سرمایه داری است. بعضیها اینگونه استدلال کرده اند که زنان تشکیل دهند ارتش ذخیره کار هستند، که میتوان آنها را بعنوان نیروی کار زمانیکه احتیاج به افزایش محصول است، استخدام کرد، ولی براحتی در طی یک بحران کاری رها کرده وبه زندگی خانگی برگرداند بدون اینکه مسئولیت کاری به کارفرما و یا دولت تحمیل شود. بعلاوه، بعنوان کارگران موقتی ، زنان به پذیرش دستمزد کمتر وشغلهای پائین تر مشروط شده، که این امتیازی جهت کمک کردن به نرخ دستمزد پائین بدون در معرض تهدید قرار گرفتن شغلهای مردان است. وهمزمان، کار و زحمت خانگی زنان برای سلامت وکفایت اقتصادی، حیاتی است. در آموزش وپرورش کودک، زنان تولید کنندگان نسل آتی نیروی کار وتضمین کننده تولید آینده هستند. زنان همچنین مسئول اجتماعی کردن، وفق دادن آنها با جامعه وحتی آموزش دادن کودکان و توسعه آنها به کارگرهای فرمانبردار و منضبط شده اند.
زنان در نقش خود به عنوان همسر خانه دار، بطورمشابهی، مردان رااز بار کارمنزل وتربیت کودک خلاص کرده، وبه آنها اجازه میدهند که وقت و انرژی شان را روی شغل بادستمزد، متمرکز نمایند. در این رابطه، تقسیم بندی جنسی کار بین مردان، که کار های مزدی در کارخانه ها وادارات رامتقبل میشوند، وزنان، که کار خانگی بدون دستمزد را انجام میدهند، موجب ارتقا کفایت اقتصادی میشود. وفراتر ازآن، همسران خانه دارمسئول آماده کردن شوهرانشان برای به موقع سرکار رسیدن، مناسب لباس پوشیدن وتغذیه شدن وآماده شدن برای یک روز کاری دیگر، میباشند.
خانواده سنتی برای کارگرایجاد کننده انگیزه قوی برای یافتن شغل وحفظ آن شغل است زیرا او دارای همسر وفرزند است که باید حمایت مالی شوند. به اضافه، خانواده موجب ایجاد تجاهل لازم کارگر به از خود بیگانگی وعقیم سازی زندگی خویش چون "برده کارمزد" میشود. البته، زندگی خانوادگی قراردادی برای شوهر( پدر ) امتیاز قابل ملاحظه ای قائل میشود: برای مثال، اوازموقعیت نان آور خانه برخوردار است، به او آسایش واستراحت در خانه اعطا میشود، در حالیکه همسر زن (مادر ) باشغل کارخانگی بدون مزد، ناچیز بحساب می آید. بعضی فمینیستها استدلال کرده اند که این طبیعت کار بدون دستمزد خانگی است که وضعیت شغلی اجتماعی درجه پائین بحساب میاید و زنان را از نظر مالی وابسته به شوهران میکند، بدین جهت یک سیستم نابرابر اجتماعی برقرار میشود.
کمپین مزد برای کارخانه، برمیگردد به پیشنهاد Costa و James در سال های 1970 ، که خواستار آن بودند که زنان باید استقلال اقتصادی کسب کرده واگرکار میکنند باید از وضعیت اجتماعی بالاتری برخوردار شوند، همانطور که مردان به مثابه تولید کننده وبا ارزش شناخته شده وبه آنها دستمزد پرداخت میگردد. از این بحث همچنین در مودر این پیشنهاد که تن فروشی باید قانونی و به مثابه استخدام مزدی پذیرفته شود، استفاده گردید. بهر حال، بیشترفمینیستها استدلال میکنند که رها سازی زنان، مستلزم ایجاد یک برد وسیع تر از فرصتهای اقتصادی و اجتماعی برای آنها است نه اینکه فقط برای انجام نقشهای اجتماعی سنتی یشان بعنوان همسر خانه دار یاطرف مقابل همخوابگی، دستمزد دریافت نمایند.
گرچه فمینیستهای سوسیالیست توافق دارند که Women`s Question نمیتوانداز زندگی اقتصادی واجتماعی جدا باشد، آنها عمیقا در مورد طبیعت این حلقه ارتباطی تقسیم میشوند.
تقسیم بندیهای جنسی مشخصا از قشرهای اجتماعی عبور میکند، موجب تنش در تحلیل فمینیستهای سوسیالیست در مورد اهمیت نسبی طبقه ( Class ) ونوعGender شده، وپرسش های مشکل تری برای فمینیست های مارکسیست ایجاد می کنند. مارکسیت های ارتدوکس اصرار بر مزیت سیاستهای طبقاتی برسیاستهای جنسی میورزند.
برای مثال، انگلس عقیده داشت "خانواده بورژوا"، که زنان فرمانبردار داشته، منتج از مالکیت خصوصی، وبنابراین، در حقیقت یک همزاد کاپیتالیسم بوده، ونظر براین دار که استثمار طبقاتی یک مرحله برجسته تر ویا عمیق تر از سرکوبی جنسی است. زنان بوسیله مردان سرکوب نمیشوند، بلکه توسط موازین مالکیت خصوصی، بوسیله کاپیتالیسم.
همچنین نظر میدهد که رهاسازی زنان یک امر همزاد انقلاب اجتماعی که کاپیتالیسم رامغلوب کرده وسوسیالیسم راجایگزین آن کند، خواهد بود. زنانی که به جستجوی آزادی هستند بنابراین باید "جنگ طبقاتی" رامهم تر از "جنگ جنسی" تشخیص دهند. در نتیجه، فمینیستها باید انرژی شان رابیشتر صرف جنبش زحمتکشان کرده تا حمایت از جنبش مستقل پراکنده زنان.
بهر حال، فمینیستهای مدرن پذیرش برتری سیاستهای طبقاتی را برسیاستهای جنسی بطور فزاینده ای مشگل یافتند، برای آنها سرکوبی جنسی هر ذره اش به همان اندازه استثمار طبقاتی اهمیت دارد.نویسندگانی ازجمله ژولیت میچل به مارکسیسم مدرن که نقش میانی اقتصادی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نیروهای جامعه را بیشتر پذیرفته بیشتر صحّه میگذارد تابه مارکسیسم ارتدوکس، که به برتری عوامل اقتصادی و مادی پای میفشارد. بدین دلیل است که میچل از تجربه وتحلیل موقعیت زنان بطور فزاینده ای به ریشه های ایدئولوژی وفرهنگی پدر سالاری توجه نموده است. در کتابش "In Women`s Estate" درقلمرو زنان (1971) او ابراز کرده که زنان چهار عملکرد اجتماعی رامحقّق میکنند: اولا، آنها اعضای نیروی کار و در تولید فعال هستند، دوما؛ آنهافرزند بدنیا می آورند بنابراین انواع بشر رادوباره تولید میکنند؛ سوما، آنها مسئول اجتماعی کردن بچه ها هستند؛ وبالاخره، آنها طرف مقابل رابطه همخوابگی هستند، آزادی مستلزم نائل شدن زنان به رهائی در هر یک از این صحنه هاست نه فقط جایگزینی سیستم سوسیالیسم به جای سیستم طبقاتی کاپیتالیسم.
طلسم شکنی بامارکسیسم ارتدوکس به نتیجه پیشرفت ناامید کننده ای که فمینیسم در دولت جوامع سوسیالیستی داشته، برمیگردد. بعد از انقلاب روسیه، این نظریه که برابری اجتماعی باید تنها به برابری جنسها منجر شود توسط Alexsandra Kollentai کمیسار رفاه اجتماعی، تنها زن در دولت لنین، نمایندگی شد.
کولنتای به نقع منسوخ کردن خانواده قراردادی و جایگزین کردن آن توسّط سیستم روابط جنسی آزاد عمل کرد. بهر حال، ایده های رادیکال او بطور فزاینده ای بعد از قیام استالین به حاشیه رانده شد، ورهائی زنان شوروی کمی بیشتر ازاستخدام زنان به عنوان نیروی کار، معنی میشد، که باتدارک وتخصص امکانات دولتی برای نگهداری از کودکان انجام پذیرفت.
مهم تر از آن اینکه، توجّه کمی
به تقسیم بندی جنسی نیروی زحمتکش مبذول شد. در اتحّاد شوروی، برای مثال، زنان اساسا
دررده های بالاتر زندگی سیاسی و حرفه ای حضور کمتر را نشان میدهند ، وآنهائیکه
علاقه مند به دنبال کردن کاریر خود هستند هنوز ازآنها انجام کارهای سنتی خانه
ومسئولیت های خانوادگی انتظار میرود. مهم ترین استثنا دراین مورد کشور کوبا است،
جائیکه قانون خانواده مستلزم بعهده گرفتن مسئولیت کارمنزل ونگهداری فرزند توسط
شوهران و همسران بطور مساوی
میباشد.
3.3_
فمینیسم رادیکال
RADICAL FEMINISM
یکی از وجه های تفکیک کننده فمینیسم "موج دوم" اینست که بسیاری از نویسندگان فمینیسم جلوتر ازچشم اندازهای ایدئولوژی های سیاسی موجود حرکت میکردند. تفاوتهای جنسی (Gender) در جامعه برای اولین بار بعنوان امری مهم مورد توجه قرار گرفت، احتیاج به درک مراحل آنها احساس شد. عقاید سوسیالیست ولیبرالی جهت بهبود بخشیدن موقعیت زنان در جامعه اتخاّذ گردید، ولی جنسیت را بیشترین پایه و اساس تمام تقسیم بندیهای اجتماعی تشخیص نداد. در طی سالهای 1960 و 1970 ، بهرحال، جنبش فمینیستی درجستجوی آشکار کردن نفوذ پدر سالاری نه تنها در زندگی اجتماعی وروش های سیاسی یا در اقتصاد، بلکه در تمام جنبه های هستی روابط جنسی، شخصی واجتماعی بود.
این روند در کار فمینیستهای رادیکال اولیه مانند Evar Figessو Germaine Greer، مشهود بود.
رفتارهای "پدر سالاری" اثرFigess (1970)، نه تنها توجه را به موانع اجتماعی یا قانونی خانواده که زنان بدین وسیله مورد آزار قرارگرفته اند، جلب میکند، بلکه به این واقعیت که ارزشهای باورهای پدر سالاری، نفوذ در فرهنگ، فلسفه، اخلاق ومذهب جامعه دارد. در تمام شئونات زندگی وآموزشی، زنان به مثابه مادون و فرمانبردار مردان، تحت یک الگوی "زنانگی" تحمیل شده توسط مردان به تصویر کشیده میشوند.در The Female Eunuch اثرGreer این عقیده ابراز شده که زنان به یک نقش جنسی پاسیو مقّید شده اند، که تمایلات جنسی واقعی آنها را و همچنین جنبه فعال و پرماجرای شخصی آنها را سرکوب کرده. زنان در حقیقت، عقیم شده وتوسط الگوی"مونث ابدی" تبدیل به یک موضوع بدون جنسیت گشتند. اثر Greer متاثر از نویسندگان چپ معاصر مانند ویلهلم رایش و هربرت مارکوس، بود که مدعی لزوم "آزادی جنسی" بودند و طبیعت سرکوبگر جامعه قراردادی رامورد انتقاد قراردادند.
بهرحال، باکار نویسندگانی مانند Shulmith Fireston و Kate Millett بود که فمینیسم رادیکال تئوری سرکوبی سیستماتیک را توسعه داد که بطور واضحی جدا از سنتهای لیبرالی وسوسیالیست متداول شده بود.
خصوصیت محوری فمینیسم رادیکال براین باور است که سرکوبی جنسی پایه ای ترین پدیده جامعه ودیگر شکل بی عدالتی است _ استثمار طبقاتی، دشمن نژادی وغیره _ در درجه دوم قرار دارند.
جنسیت تصور میشود که عمیقترین قشر اجتماعی، نژاد یاملیت باشد. فمینیستهای رادیکال بنابراین اصرار میورزند که جامعه برای برجسته کردن نقش مرکزی سرکوبی جنسی بااصطلاح "پدر سالاری" توصیف و فهمیده میشود، همانگونه که سوسیالیستها ازاصطلاح "کاپیتالیست" برای جلب توجّه به برجستگی استثمار اقتصادی استفاده میکنند.
Sexual politics اثر میلت، پدر سالاری رابه مثابه "تداوم اجتماعی" جاری در تمام ساختارهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی توصیف کرده و این امر را در هر جامعه تاریخی معاصر، وهمچنین، درتمام مذاهب اصلی، یافته است. نقش های متفاوت زنان و مردان از پروسه "مشروط سازی" سرچشمه میگیرد: از همان سن ابتدائی دختران و پسران به جور شدن باهویت های جنسی مشخص تشویق میشوند. این پروسه بطور عمده در خانواده به وقوع میپیوندد، ولی "موازین اصلی پدرسالاری"، همچنین در ادبیات و هنر، زندگی عمومی و اقتصادی نفوذ کرده و مشهود است.
میلت معتقد بود که پدر سالاری از طریق پروسه "بالابردن آگاهی" به چالش طلبیده میشود، ایده ای که مشخصا متاثر از جنبش قدرت سیاه بود؛ بااین مضمون که از طریق بحث و آموزش زنان بطور فزاینده ای از جنس گرائی Sexism که برجامعه مستولی است آگاه شده و قادر میشود بهتر با آن مبارزه کند.
آزادای زنان بنابراین مستلزم یک تعییر انقلابی است، موازین خانواده بایستی دگرگون شده و سرکوبی جنسی و روحی زنان که در تمام سطوح جامعه اعمال میشود بایستی محو شود.
فایر استون در اثرش بنام The Dialectic of Sex (1970) سعی داشت یک توضیح بلند پروازانه تر از پروسه های اجتماعی و تاریخی در مرحله تقسیم بندیهای جنسی بدهد.
فایر استون تئوری مارکسیستی را برای تجزیه و تحلیل نقش زنان از طریق جایگزین سازی طبقه بندی "جنسی" بجای "طبقه بندی اجتماعی" بکار گرفت. او معتقد بود تفاوتهای جنسی صرفا نه از مقید سازی اجتماعی، بلکه ازبیولوژی برمیخیزد. فاکت اساسی که زنان بچه دار میشوند منجر به "تقسیم بندی طبیعی نیروی زحتمکش" آن چنان که او "خانواده بیولوژیکی" مینامد، شد. جامعه برخلاف آنچه مارکس ادعا کرده، نه از طریق پروسه تولید، بلکه از طریق پروسه دوباره تولید میتوانست فهمیده شود.
به جهت زایش فرزند، زنان همیشه ممنون بیولوژی خود ب.دند. و بنا بر اين، مانند بچه ها، برای نجات فيزکی خود وابسته به مردان شدند. با وجوداین، فایراستون نپذیرفت که پدر سالاری طبیعی و لاجرم اجتناب ناپذیر است. زنان بهر حال، تنها زمانی میتوانند رهائی شان را بدست آورندکه ورای طبیعت بیولوژیکی شان و از"طلسم حوا" گریز بزنند، همانطور که مارکس معتقد بود که تاریخ به نقطه ای رسیده که ممکن است باملغی شدن برخوردهای طبقاتی مواجه گردد، فایراستون هم معتقدبود که تکنولوژی مدرن چشم انداز برابری واقعی جنسی را با آسوده کردن زنان از تحمل بار حاملگی و تولّدبچه، گسترده ترکرده است. حاملگی میشود با جلوگیری و سقط جنین متوّقف گردد، ولی تکنولوژی جدیدهمچنین امکان پرهیز ازحاملگی را توسط دوباره تولیدمصنوعی در لوله های آزمایش و انتقال مسئولیتهای پرورش بچه را به موسسه های اجتماعی ایجاد نمود. به کلامی دیگر، پروسه های دوباره تولید میتوانست در لابراتوارها توسط روش Cybernetic انجام پذیرد، به زنان برای اولین بار در تاریخ اجازه میدهد، ازخانواده بیولوژیکی گریززده وبه اجتماع به مثابه برابرهای واقعی بامردان وارد گردند.
گرچه ملیت ریشه های پدر سالاری را در مشروط سازی اجتماعی میبیند، و فایراستون آنها رادر بیولوژی جای میدهد، ولی متفق القول هستند که آزادی مستلزم تقلیل یافتن وحتی منسوخ شدن تفاوتهای جنسی بین زنان و مردان میباشد. آنها هر دومعتقدند که طبیعت واقعی جنسها مساوی و هویت یافته هستند، عاملی که ظاهرا هم توسط فرهنگ پدرسالاری و هم بد شانسی زنان که بارحم بدنیامیایند، تحت الشعاع قرار گرفته. هردو، طبیعت انسان راکه اساسا دو جنبه است، میپذیرند.
بهرحال، فیمینیسم رادیکال دربرگیرنده تعدادی پدیده های مختلف، بعضی ازآنها تاکیدبرتفاوت پایه ای و تغییرناپذیر بین زنان و مردان دارد، میباشد. بعنوان مثال وضعیت Pro- Woman بخصوص بطوری قوی درفرانسه و امریکا ازآن جمله است. این موضع درتقابل شدید با عقیده فایراستون مبنی براینکه زنان احتیاج به آزادشدن ازطلسم بچه زائیدن و پروردن آن دارند، بوده وحقیقیت مثبت باروری ومادری راارتقا میدهد.
زنان نبایدسعی کنندکه "بیشتر مانندمردان" باشند. بلکه بایدبیشتر"خواهری" خودرا تشخیص داده و بپذیرند، و این همان ارتباطیست که آنهارا به تمام زنان دیگرمتّصل میکند. وضعیت "زن گرائی" بنابراین میپذیرد، که رفتار و ارزش های زنان با مردان متفاوت است و دلالت برآن میکند که یقینا درملاحظاتی زنان برتر ازآنان هستند، ازجمله دارای خلاقیت برتر، حساسیت و توّجه بيشتر بوده که مردان هرگزنمیتوانندکاملا این صفات را دارا بوده ویا آنرا توسعه دهند.
پذیرش تفاوتهای غیرقابل تغییربین زنان و مردان بعضی فمینیستها را بسوی فرهنگ پس زنی ازفعالیت سیاسی دردنیای فاسد ومتجاوز مردانه به یک سبک زندگی و فرهنگ زن محوری غیرسیاسی سوق داده. ازطرف دیگربقیه فمینیستها ازنظرسیاسی مدّعی وحتی انقلابی شده اند. اگرتفاوتهای جنسی طبیعی هستند، پس ریشه های پدرسالاری درخود جنس مردانه قراردارد؛ تمام مردان ازنظرفیزیکی و روانی برای سرکوب تمام زنان درنظر گرفته شده اند، به عبارت دیگر "مردان همانا دشمنان هستند".
واین نظریه بطور واضحی منجر به جداسازی فمینیست میشود. مردان یک "طبقه جنسی" سرکوبگر را تشکیل میدهندکه درخدمت سرکوبی، تسلط و نابودی زنانند؛ "طبقه جنسی زنان" بنابراین قربانیان جهانی هستند. برای نمونه، سوزان بروان ویل درکتاب "برخلاف خواسته ما"(1975) تاکید میکندکه مردان ازطریق یک پروسه سوء استفاده جنسی و فيزيکی بر زنان مسلّط می شوند. مردان "ايدئولوژی تجاوز جنسی" Ideology of Rape را ابداع کرده که منتهی به "پروسه آگاهانه ارعاب که مردان تمام زنان رادر قلمرو ترس نگهداشته اند، میشود"(ص 15).
بروان ویل اینگونه استدلال میکند که مردان دست به تجاوز جنسی می زنند زيرا می توانند، زيرا آنها"ظرفيت بيولوژيکی تجاوز" را دارا هستند، وحتی مردانیکه تجاوز جنسی نمیکنند با وجود این ازترس ونگرانی که آنها درمیان تمام زنان ایجاد میکنند، بهره میگیرند.
فمینیستهائی که این خط از استدلال را دنبال کرده اند همچنین معتقدند که این امر اثر عمیق بررفتارشخصی و جنسی آنها داشته هارمونی و برابری جنسی را ناممکن کرده زیراتمام روابط بین زنان و مردان ناچارا درگیراین سرکوبی است.
زنان علاقمندبه جنس مخالف بنابراین تصّور میشودکه "هویت مردانه" یافته و ناتوان از واقعیت بخشیدن کامل به طبیعت واقعیشان با"هویت زنانه" هستند،این امرموجب هم جنس گرائی سیاسی شده، که برتری های جنسی رابحثی با اهمیت سیاسی نگران کننده برای زنان میداند. تنهازنانیکه مجرد میمانندویا همجنس گرائی را انتخاب میکنند، میتوانندخودشان رابه مثابه "زنان باهویت زن" درنظربگیرنند.
نهایتا قادر به فرار از سرکوبی مردانه هستند، همچنان که T.Grace Atkenson استدلال کرده، فمینیسم تئوریست؛ همجنسگرائی عمل است. بهرحال، مبحث جداسازی وهمجنس گرائی بطورعمیقی جنبش زنان را شقه کرد. اکثریت فمینیستها به این واقعیتهای اغماض ناپذیر به مثابه انعکاس تحریف شده Misogyny، یازن ستیزی مشهود دنیای مردانه، می نگرند. درمقابل، آنهابه هدف برابری جنسی وباوراینکه امکان برقراری هارمونی بین زنان ومردان دریک جامعه بدون جنسیت وجوددادر، وفادارهستند. درنتیجه، آنهابراین باورند که گزینش جنسی دقیقا یک امرانتخاب شخصی است ونه یک وظیفه درگیرسیاسی.
3.4_ پسا فمینیسم POST FEMINISM
دربعضی ملاحظات، تئوری فمینیستهابه یک نقطه ازخلاقیّت ورادیکال گرائی دراواخر سالهای 1960 و اوایل سالهای 1970 رسید. ازآنموقع تابحال، بعضی ها ادّعا کرده اندکه جنبش زنان روبه کاهش گذاشته وارجاع دادن آن به مرحله مدرن به مثابه پسافمینیسم، مدروزگشته. بدون شک، فمینیسم با تعدادی ازمشکلات مواجه شده. دراولین قدم، شکافها و تقسیم بندیهای آشکار درجنبش زنان وجوددارد، ازجمله بین رفرمیستها و فمینیستهای انقلابی، بین فمینیستهای سوسیالیست ورادیکال، و همچنین درمورد موضوعاتی قابل بحث چون جداسازی و همجنسگرائی مشاهده میشود. جنبش زنان مدرن دوجنسی و بنابراین فاقدیک ساختار یک شکل و منسجم است. فمینیستها باخواسته متداول پیشبردنقش زنان متحّدشده، ولی باوجود این درمورد چگونگی نائل شدن به آن باهم درتوافق نیستند. آیا زنان ازطریق به اجرا درآمدن قوانینی که تساوی حقوق را تضمین کند و تبعیض جنسی را ممنوع نماید، آزادخواهندشد؟ آیا رهائی مستلزم حضورمساوی درمیان صاحبان مقام و قدرت است؟ آیادولت باید حمایت مالی و رفاه اجتماعی سخاوتمندانه تری از امکانات نگهداری فرزندرا ارائه دهد، یااینکه موفقعیت زنان تنها به وسیله انقلاب اجتماعی و یا نوعی ازانقلاب جنسی به پیش خواهدرفت؟ چنان گستره ای ازاستراتژی های سیاسی و اهدافش، بهرحال، بیشترازآنچه که درایدئولوژی سوسیالیستی یافت شده، موجب شگفتی نخواهدبود.
البته، صرفادرخدمت برجسته کردن عاملی بوده که فمینیسم را ازیک جنبش سیاسی به یک ایدئولوژی سیاسی توسعه داده، که ماننددیگرایدئولوژی ها دربرگیرنده برد وسیعی ازسنتهای رقابتی است.
یک مشکل دیگراین بود که دربیشترقسمتهای جهان، فمینیسم دریک محیط سیاسی خصمانه فزاینده درطی سالهای 1980 واردمیدان عمل میشد. درکشورهای مسلمان، پیشروی واپسگرائی، بافشار برای محروم سازی زنان اززندگی سیاسی و اجتماعی، ملغی کردن حقوق قانونی آنها و بازگشت به حجاب، منعکس شد. درغرب صنعتی هم، یک پس زنی سیاسی محافظه کارانه علیه فمینیسم آشکارگشت.
دولت تاچر و ریگان هردو بطور آشکاری ضد فمینیست بودنشان را درفراخوان برای بازسازی "ارزش های خانوادگی" ودرتاکیداتشان برنقش سنتی زنان بعنوان مادر و زن خانه دارنشان دادند.
The New Right دردوباره تحمیل کردن ایده ها و ارزشهای پدرسالاری بااین عنوان که آنها هم طبیعی وهم متضمن نظم وثبات اجتماعی هستند، سعی مینمود. برای مثال، مسئولیت کنترل ونظم فرزندان بطورمشخص بعهده مادران گذاشته شد طوریکه اگرآنها آموزش خود و ادامه دادن به شغل شان را مقدم بروظایف خانوادگی قرار میدادند "نادیده گرفتن فرزندانشان" تلقی میشد.
افزایش جرم و شرارت درمیان طبقه جوان میتوانست بنابراین موجب سرزنش مادران شاغل شده، و حدّاقل دربریتانیا، قدمهائی درجهت مسئول نمودن قانونی و مالی والدین درمورد اعمال فرزندانشان برداشته شد.همزمان، یک چنین ضدیت بافمینیسم همچون گوشمالی برای جنبش زنان بود.
کوشش برای دوباره تحمیل کردن ارزش های اجتماعی و مذهبی قراردادی، موقعیتی را که فمینیسم جهت تشویق زنان برای تقاضای بررسی رفتارهای مستقر متداول و بازنگری درنقشهای سّنتی جنسی برخوردارشده بود، تحت شعاع قرارداد.
بالاخره، بعضی مواقع اینگونه ابرازشده که اهداف فمینیستها بطور وسیعی تحّقق یافته.
همانطورکه گرفتن حق رای یک پیروزی دراوایل سالهای قرن بیستم بود، فمینیسم "موج دوم" به قانونی سازی سقط جنین دربسیاری از کشورها، وهمچنین پرداخت دستمزد مساوی و قوانین ضدتبعیض، دستیابی به سهولت بیشتر برای ادامه زندگی حرفه ای و سیاسی نائل گشتند. بعضی هاحتی اظهارکرده اندکه پیروزی فمینیسم رامیتوان درظهور یک تربیت نوین درمردان مشاهده کرد، فارغ ازتعصّب شوینیستی کهنه، بلکه "مردجدیدی" که در آرایشی جدید همگام باترم پدیده های "مونث" پیش آمده و برای مسئولیتهای خانوادگی و خانگی دریک خانواده متناسب و برابر آماده میشود.
ازسالهای 1970 تابحال رادیکال زدائی جنبش بطورفزاینده ای به حاشیه رانده شده و ادبیات فمینیستی منعکس کننده نماد رویزیون گرائیست. برای نمونه، فریدان درکتاب "مرحله دوم" و Greer درکتاب "جنس و سرنوشت"( 1984) هر دو اهمیت فرزندزادن و مادری را تحسین کرده و ازطرف عناصر رادیکالتر جنبش، به جهت آوانس دادن به الگوی جنس سنتی مورد انتقاد قرارگرفته اند. باوجود این، رمزاصلی "پسافمینیسم" اینست که بربدیهی ترین اشکال سرکوبی جنسی غلبه کرده و بنابراین جامعه دیگر پدرسالاری نیست.
بدون شک، برای مثال، افزایش تعداد زنانیکه شاغل هستند، دربیشتر کشورهای غربی ازیک اکثریت آشکار از زنان متاهّل خبرمیدهد. با وجوداین، آنها هنوز مغلوب استخدام با دستمزد کمتر، وضعیت شغلی پائین تر و اغلب کارنیمه وقت هستند.گرچه رفرم های سیاسی، قانونی و بعضی مواقع اجتماعی ایجادشده، ولی یک تفاوت اساسی و چشمگیر هنوز بین نقشهای زنان و مردان درتمام جوامع معاصر پابرجاست، زیرا موازین پدرسالاری سرسخت و محکم به بافت فرهنگی و اجتماعی زندگی تجاوزکرده. فمینیسم تشکیل دهنده یک ایدئولوژی سیاسی باحفظ حقوقش است که تازمانیکه بی توازنی جنسی درجامعه پابرجاست، قدرت زدائی ازفمینیسم و زوال آن غیرمحتمل است.
سوسیالیسم SOCIALISM
سوسیالیسم یکی از وسیع ترین ایدئولوژی های سیاسی است که در برگیرنده یک برد گمراه کننده از تئوریها و سنت ها است. وقتی که یک ایدئولوژی موروثی عام مورد ادعای انقلابیون کمونیست، ملی گرایان افریقائی، سوسیال دموکراتهای غربی و حتی بعضی فاشیستها و مورد توجه سوسیالیستهای ملی است، باید از " سوسیالیسم ها " سخن گفت و نه " سوسیالیسم " صرف به تنهائی. ناگفته نماند که این سنت ها در راستای استقرار سوسیالیسم " واقعی " با یکدیگر بیشتر دشمنی ورزیده اند تا با ایدئولوژیهای ديگر چنین سردرگمی، بهرحال، بطور وسیعی از موفقّیت استقرار سوسیالیسم بعنوان یک پدیده سیاسی عمده حقیقتاً در بیشتر بخشهای جهان بجز امریکای شمالی، برمیخیزد. بطوریکه عقاید سوسیالیستی در هنگام گسترش بعضی مواقع در رویاروئی با نیروهای بسیار متفاوت اجتماعی، فرهنگی و تاریخی مواجه شده در اروپای غربی و شرقی، آسیا، افریقا و امریکای لاتین به شکل های متفاوت قالبگیری شده اند. گرچه سوسیالیستها بعضی مواقع مدعی یک میراث مترقی که به جمهوری PLATO و یا اتوپیای توماس مور بر می گردد (1516)، بوده اند ولی همانند لیبرالیسم و کانزرواتیسم اصول سوسیالیسم در قرن نوزدهم پایه ریزی شد. سوسیالیسم به مثابه یک عکس العمل علیه شرایط اجتماعی و اقتصادی که در اروپا با رشد سرمایه داری صنعتی عمومیت پیدا کرد، ارتقاء یافت. عقیده های سوسیالیست در ارتباط تنگاتنگ با توسعه یک طبقه جدید و در حال رشد کارگران صنتعتی، که از فقر و تحقیری که اغلب مشخصه اوایل صنعتی سازیست، رنج میبردند، توّلد یافت. اولین مورد کاربرد اصطلاح " سوسیالیست " در سال 1827 در انگلیس با انتشار مجله تعاونی Cooperative Magazine ، شناخته شد و تا سال های 1840 این اصطلاح در کشورهای صنعتی شده دیگر، از جمله فرانسه، بلژیک و آلمان شناخته و متداول گشت. کاراکتر و خصوصیت اوایل سوسیالیسم متاثر از شرایط سخت و غیر انسانی زندگی و کار طبقه کارگر صنعتی بود. سیاستهای عدم مداخله دولت و تجارت آزاد laissez-faire اویل قرن نوزدهم دست صاحبان کارخانه ها را در تعیین سطح دستمزد و شرایط کارخانه باز گذاشت. دستمزدها معمولاً پائین بودند، کارسخت برای بچه ها و زنان عادی شده، روزهای کار تا 12 ساعت ارتقاء یافته و تهدید بیکاری دائما وجود داشت. بعلاوه، طبقه کارگر جدید آموزش نیافته بودند، و بیشتر آنها از نسل اول مبارزین شهری بودند و نا آشنا با شرایط کار و زندگی صنعتی، و دارای موسسه های اجتماعی معدودی که بتواند به زندگی آنها استحکام و معنی بخشد. در نتیجه سوسیالیستهای اولیه، اغلب در پی آلترناتیو رادیکال، حتی انقلابی، در برابر سرمایه داری صنعتی بودند. برای نمونه، شارل فوریرCharles Fourier در فرانسه و روبرت اوون Robert Owen در بریتانیا برپاکنندگان کمونهای اتوپیائی بر اساس تعاون و عشق، و نه رقابت و حرص و آز، بودند. آلمانیها، کارل مارکس و انگلس، تئوری های سیستماتیک و پیچیده تری را توسعه دادند، مدعی این بودند که " قوانین تاریخی " پوشش دهنده نیستند و خواهان سرنگونی انقلابی و اجتناب ناپذیر سرمایه داری شدند.
در اواخر قرن نوزدهم، کاراکتر و مشخصه های سوسیالیسم بعلت اصلاح تدریجی در شرایط زندگی طبقه کارگر تغییر شکل یافت. رشد اتحادیه های صنفی، احزاب سیاسی طبقه کارگر و کلوبهای ورزشی و اجتماعی، در خدمت ایجاد امنیت بیشتر اقتصادی و خوگرفتن طبقه کارگر با جامعه صنعتی عمل کردند. در جوامع صنعتی پیشرفته اروپای غربی، بطور فزاینده ای مشکل بود که طبقه کارگر را بتوان هنوز یک نیروی انقلابی دید. احزاب سیاسی سوسیالیست بطور پیشرفته ای تاکتیک های قانونی و حقوقی را اتخاذ کرده، مشوق توسعه تدریجی حق رای برای مردان طبقه کارگر شدند. تا جنگ جهانی اول، جهان سوسیالیست بطور واضحی میان آن احزاب سوسیالیست که می خواستند قدرت را از طریق صندوقهای رای بدست آوردند و موعظه رفرم را میکردند، و آن احزاب که معمولاً در بیشتر کشورهای عقب مانده روسیه که مدعی ضرورت تداوم انقلاب بودند، تقسیم میشدند. انقلاب روسیه سال 1917 این شکاف را نمایان نمود: سوسیالیستهای انقلابی، پیرو نمونه حزب بلشویک و لنین، معمولا عنوان " کمونیست " را اتخاذ میکردند، در صورتیکه سوسیالیستهای رفرمیست اسامی " سوسیالیست " یا " سوسیال دمکرات " را حفظ کرده بودند.
قرن بیستم شاهد گسترش عقاید سوسیالیستی در آفریقا، آسیا، و آمریکای لاتین و کشورهای کم و یا بدون تجربه سرمایه داری صنعتی شد. سوسیالیسم اغلب از مبارزه ضد استعماری توسعه یافت، تا از مبارزه طبقاتی، نظریه استثمار طبقاتی بجای سرکوبی استعماری نشست، موجب پیچیدگی بالقوه سوسیالیسم و ملی گرائی شد، مدل بلشویکی کمونیسم در چین بعد از انقلاب 1949 اتخاذ گشت و نتیجتاً به کره شمالی، ویتنام، کامبوج و لائوس گسترش یافت. مدلهای بیشتر معتدل سوسیالیسم در جاهای دیگر پیاده میشد، از جمله توسط حزب کنگره که از سال 1947 استقلال هند به بعد اکثریت را در حکومت داشت. اشکال متفاوت سوسیالیسم آفریقائی و عربی توسعه یافته بودند که بطور قابل ملاحظه ای تحت نفوذ ارزشهای کمونی و زندگی قبیله ای سنتی و اصول اخلاقی اسلام قرار داشتند.
در امریکای جنوبی و مرکزی، انقلابیون سوسیالیست به جنگ علیه دیکتاتوری نظامی ارزش می نهادند، اغلب دیده شده که به نفع امپریالیزم ایالات متحده عمل میشود. رژیم کاسترو، که بعد از انقلاب کوبا به سال 1959 به قدرت رسید، ارتباط نزدیک با اتحاد شوروی را گسترش داد، در حالیکه چریکهای ساندانیست ها که قدرت را در سال 1979 در نیکاراگوئه بدست آوردند در آن خط نبودند. در شیلی، السالوادور آلنده، اولین رهبر مارکسیست در جهان که با انتخابات دمکراتیک در سال 1970 بقدرت رسید، دولتش با یک کودتا با حمایت سیا در سال 1973 سقوط کرد و او کشته شد.
در اواخر قرن بیستم، سوسیالیسم با چالشهای زیادی مواجه گشت. در طی دوره " شکوفائی طولانی " پی آمد جنگ جهانی دوم، احزاب سوسیال دمکرات اغلب برنامه های رفرم اجتماعی عظیمی را پیاده کردند، از جمله برقراری اقتصاد مخلوط و توسعه قوانین رفاهی. در بعضی جهات، سوئد مدل سوسیال دمکراسی غربی شد. حزب کارگر سوسیال دمکرات تا سالهای بعد از جنگ در رأس قدرت بود. در بریتانیا، رفرمهای متشابه توسط حکومت کارگرATTLEE صورت گرفت ( 51 ـ 1945 ). بهرحال، بروز بحران مالی در سالهای 1970، در بسیاری موارد، حمایت انتخاباتی برای احزاب سوسیالیست را تحلیل برد. این امر در بریتانیا جائیکه حزب کارگر حمایتش را در سال 1983 از دست داد و به پائین ترین مرحله از سال 1918 رسید کاملاً به چشم میخورد، که موجب تشویق انتقادهای جناح راست از جمله مارگارت تاچر شد که مدعی " مرگ سوسیالیسم" بود. رفرمهای گورباچف در اتحاد شوروی و حوادث ناگوار سال 1989، که شاهد سقوط دولت کمونیست در میان اروپای شرقی، بعنوان شکست خود سوسیالیسم و یا حداقل بعنوان پایان قدرت جهانی مارکسیسم تلقی شده است.
با وجود این، رشد و انعطاف پذیری ایدئولوژی سوسیالیست در نهایت اوجش بوده است. مشکل است، مثلاً، در مورد پایان یک ایدئولوژی موعظه شود که چنان ظرفیت قابل ملاحظه ای را برای تبین خودش و اهدافش در سایه تغییر شرایط تاریخی به نمایش گذاشته است. و افزون اینکه، برجسته کردن ایدئولوژی سوسیالیستی چشم انداز بشر بوده و ایده زندگی با صلح و آرامش و هارمونی به قدمت تاریخ بشر است و غیر محتمل است که با افکار سیاسی نامربوط گردد.
1ـ جمع گرائی COLLECTIVISM
ـ جمعگرائی COMMUNITY
علی رغم سردرگمی تئوریها و عقایدی که ادعا میشود با ایدئولوژی سوسیالیستی نزدیکی دارند، مجموعه ای از اصول پایه ای وجود دارند که بخش وسیعی از سوسیالیستها بر آنها صحه می گذارند. در عمق آن، سوسیالیسم دارای یک بینش موجه از انسان به عنوان موجود اجتماعی است، که قادر به غلبه بر مشکلات اجتماعی، اقتصادی با توجه به قدرت جمعی است و نه کوششهای فردی. این یک نظر جمع گرائیست، زیرا بیانگر ظرفیت انسان برای عمل جمعی، تمایلات و توانائی ها جهت دنبال کردن اهداف توسط کارهای جمعی و مخالف با کوشش برای منافع شخصی است. سوسیالیستها عقیده John Donne را انعکاس میدهند که می گوید " هیچ فردی به مانند یک جزیره تنها نیست؛ بلکه هر فردی یک قسمتی از این سیاره است، یک جزء از کل. " بنابراین، انسان ها رفیق، خواهر و یا برادرند، و با تارهای انسانیت مشترک به هم گره خورده اند.
سوسیالیست ها بر خلاف لیبرالها و یا محافظه کاران معتقد نیستند که طبیعت انسان تغییر ناپذیر است و از بدو تولد ثابت مانده است. آنها بر این باور هستند، که طبیعت انسان بیشتر " ارتجاعی " است. و توسط تجارب و شرایط محیط زندگی سیاسی قالب گیری میشود. در یک بحث مداوم فلسفی بین اینکه آیا رفتار انسان با مشخصه های " طبیعی " و یا " تربیتی " تعیین میشود، آنها نظریه دوم را می پذیرند. از زمان تولد ـ شاید هم حتی در رحم ـ هر فرد در معرض تجاربی قرار می گیرد که شخصیت او را در شکل و فرم میدهد. تمام مهارتهای انسان و خصوصیاتش در جامعه آموزش داده شده، و عامل برخورد درست، با زبانی است که ما صحبت می کنیم ـ در جائیکه لیبرالها تفاوت مشخص را بین " فرد " و " جامعه " قائل هستند، سوسیالیستها فرد را جدا از جامعه نمیدانند. انسان نه خودکفاست و نه خود محتوا؛ تصور اینکه آنها به مثابه " افراد " جدا و یا اتم شده می باشند، بیهوده است. افراد تنها می توانند توسط گروه های اجتماعی که به آنها تعلق دارند، شناسائی شوند و یا خودشان را بشناسانند. بنابراین، رفتار انسانها بیشتر از جامعه ای که در آنجا رشد و زندگی کرده اند با ما سخن می گوید تا یک انسان با طبیعت تغییر ناپذیر و ساکن. لیبرالها و محافظه کاران اغلب بر این بحث دارند، که انسانها اساسا خودخواه و خودپرست هستند، ولی سوسیالیستها بر عکس معتقدند که رفتار خودخواهانه و مالکیت جوئی، مادی و تجاوزگرانه منتج از شرایط اجتماعی هستند و نه طبیعی. این شخصیت و خصوصیات، محصول جامعه است که مشوق خودخواهی و مالکیت خواهی میشود. این دقیق ترین ادعائیست که سوسیالیستها علیه سرمایه داری میکنند. انسانها طرفدار " استفاده حداکثر " نیستند بلکه بدینگونه توسط مکانیزم بازار سرمایه داری تشویق شده و به مثابه ابزار آلات ترغیب و تعقیب سود و منفعت عمل میکنند.
سرمایه داری صنعتی طبیعت انسان را تحریف و محدود کرده است؛ کارل مارکس معتقد است که انسان را از نفس خودش بیگانه کرده. مارکس انسان را به مثابه کارگرانی میداند، که " خودساز" با مهارت ها و استعداد بوده و درکش را از طریق تجربه نیروی کار مولد بدست می آورد. بهرحال، در یک جامعه سرمایه داری، انسانها توسط تولید دسترنج شان الینه؛ از خود بیگانه میشوند؛ آنها کار میکنند نه برای تولیدآنچه که احتیاج دارند و یا مفید هستند، بلکه برای "لوازمی" که با سود بیشتری به فروش میرسند. آنها همچنین از طی کردن خود پروسه کار، حذف شده اند، زیرا اغلب مجبور هستند تحت نظارت روسا و یا مدیران کار کنند. بعلاوه کار اجتماعی نیست: افراد تشویق به خود منفعت جوئی شده و بنابراین نسبت به همنوع خود بیگانه میشوند. نهایتاً، کارگران از خود بیگانه شده زیرا استعداد آنها و مهارت هایشان گیج شده و ظرفیت واقعی آنها تشخیص نداده باقی میماند. قاطعیت رادیکال سوسیالیسم از نگرانیش راجع به اینکه مردم چگونه بنظر میرسند منتج نمیشود، بلکه ظرفیت آنها را برای آنچه که میتوانند بشوند در نظر میگیرد. این امر موجب شده سوسیالیستها بینش اتوپیائی جامعه برتر، جائیکه انسانها بتوانند به رها سازی اصیل و برتر از تحت سلطه بودن، دست یافته و به مثابه یک عضو از جامعه محقق شده را توسعه دهند. سوسیالیستهای آفریقائی و آسیائی اغلب بیان کرده اند که سنتهایشان قبل از جوامع صنعتی تاکید بر اهمیت ارزش زندگی اجتماعی و اشتراکی داشته است. در این شرایط و محیط ها، سوسیالیسم در پی حفظ ارزشهای اجتماعی سنتی در برابر فردگرائی غربی به مبارزه پرداخته. چنانکه Julius Nyerere رئیس جمهور تانزانیا 8 ـ 1964 اشاره کرده است، " ما در افریقا، احتیاج چندانی به تبدیل شدن به جامعه سوسیالیستی نداریم بلکه بیشتر به آموزش دمکراسی ". او همچنین نظریه هایش را مثابه " سوسیالیسم قبیله ای " توصیف میکند.
در غرب، بهرحال، ابعاد اجتماعی زندگی باید بعد از چندین نسل سرمایه داری صنعتی دوباره مورد بحث قرار گیرد. این هدف سوسیالیستهای اتوپیائی قرن نوزدهم بود، مانند فوریه و اوون، که تجربه زندگی اشتراکی را سازماندهی کردند. شارل فوریه مشوق پیدایش مدل زندگی اشتراکی بود که هر کدام شامل 1800 عضو میشدند که او آنرا Phalansteries می نامید. روبرت اوون هم تعدادی از کمون های آزمایشی برپا میکند، که بهترین آنها New Harmony در ایندیانا بسال 9 ـ 1824 می باشد. بهرحال، بیشترین کوشش موفقیت آمیز تجربه کمونی سیستم "Kibbutz " در اسرائیل بوده است. که شامل سیستم تعاونی، معمولاً شهری، شهرک ها که صاحبان مشترک هستند و توسط اعضایشان گردانیده میشوند. اولین Kibbutz در سال 1909 پیدایش یافت و اکنون حدود 3 درصد از شهروندان اسرائیلی طبق سیستم Kibbutz زندگی میکنند، در حالیکه 5 درصد دیگر، در شهرک های "Mosha" که دارای محدودیت کمتری هستند به زندگی ادامه میدهند.
1.1 ـ همکاری و تعاون COOPERATION
اگر انسان حیوان اجتماعی است، سوسیالیستها بر این باورند که رابطه طبیعی در میان آنها یک رابطه تعاونی است و نه یک رابطه رقابتی . لیبرال ها و محافظه کارها رقابت را درمیان انسانها امری طبیعی و در بعضی ملاحظات، سالم تصور میکنند. این طبیعی است زیرا، تصور می شود که انسان جویای منفعت و سلامتی خود است تا جائیکه هر فرد را تشویق به کار کردن سخت و توسعه مهارتها و توانائیهائی را که دارا است، میکند. افراد را برای دستاوردهای فردی تشویق میکنند، طوریکه از دیگران سریع تر بدوند، نمره های بالاتری در امتحانات کسب کنند و یا از همکارانشان سخت تر کار کنند.
از طرف دیگر سوسیالیستها، بر این باورند که رقابت فرد را علیه فرد دیگر به رقابت می اندازد، هر کدام را به نادیده گرفتن و محروم شدن از طبیعت اجتماعی کرده و نه اینکه پذیرای آن باشند. درنتیجه، رقابت تنها یک برد محدودی از خصوصیتهای اجتماعی را مستحکم کرده در عوض خودخواهی و تجاوزگری را ارتقا میدهد. بهرحال، همکاری و تعاون، اقتصاد را با مفهوم اخلاقی آن قرین میکند. افرادی که با یکدیگر کار میکنند علیه دیگری حرکت نکرده رشته های تمایل به یکدیگر، توجه و علاقه را توسعه خواهند داد. فراتر اینکه، انرژی گروه ها بیشتر از فرد تنها میتواند مهار کننده باشد. آنارشیست روسی Peter Kropotkin برای مثال، نظر می داد که دلیل اصلی بقا نوع بشر و موفقیت او بعلت توانائیش برای " کمک متقابل " بوده است. سوسیالیستها معتقدند که انسانها توسط انگیزه های اخلاقی تحریک میشوند و نه صرفاً انگیزه های مادی. بطور فرض، سرمایه داری افراد را تنها برای کاری که میکنند پاداش میدهد: هر چه سخت تر کار کنند و مهارتهای دست نیافتنی تر داشته باشند، بیشتر پاداش خواهند گرفت. انگیزه اخلاقی برای کار کردن فعال، بهرحال، تمایل برای مساعدت به بازار کالا است، که خارج از کشش احساس و مسئولیت در قبال همنوع خود می باشد. این امر بطور جدی توسط مارکس در فورمولی اینگونه بیان شده " از هر کس باندازه توانش و به هر کس به اندازه نیازش" بر این امر دلالت دارد که در کمونیسم کامل مردم بایست کار خود را وقف بهتر کردن جامعه بکنند، بدون اینکه توقعی برای پاداش شخصی داشته باشند. تعدادی از سوسیال دمکراتهای مدرن بر نفی کامل انگیزه های مادی برای کار تردید دارند، ولی اکثراً ضرورت تعاون میان انگیزه های مادی و معنوی را قبول دارند از جمله، سوسیالیست ها بر این بحث دارند که یکی از مهمترین انگیزه ها برای دستیابی به رشد اقتصادی و مالی باید در راستای رشد حمایت رفاهی بری فقرا و عناصر زخم پذیر جامعه باشد.
تعهد سوسیالیست ها برای حرکت تعاونی موجب رشد شرکتهای بزرگ تعاونی شده، که جهت جانشینی بازرگانی های سلسله مراتبی و رقابتی که تحت سرمایه داری افزایش یافته بودند، طرح ریزی شدند. هم تولید کنندگان و هم مصرف کنندگان تعاونی هر آن سعی بر این داشتند که انرژی افراد مردم و کارگر را جهت نفع متقابل مهار و کنترل کنند.
در بریتانیا، جوامع تعاونی در اوایل قرن نوزدهم از طریق خریدن کالا به مقدار زیاد و فروش آنها با قیمت نازلتر به اعضا طبقه کارگر، جهش کردند. Rochdale Pioniers پیشگامان راچدیل یک فروشگاه مواد غذائی و تره بار در سال 1844 بر پا کردند و اين مدل بسرعت در سر تا سر انگلیس و اسکاتلند صنعتی نمونه برداری شد. تولیدکنندگان تعاونی، صاحبان و گردانندگان نیروی کار خود بودند که در بخشهای شمال اسپانیا و یوگسلاوی متداول هستند. جائیکه وضعیت کارخانه ها بر اساس اصول خود گردانی کارگران سازماندهی میشد. مزارع دستجمعی در شوروی همچنین طبق برنامه تعاونی و خودگردانی طرح شدند. گرچه در اساس با یک سیستم برنامه ریزی تنظیم شده و معمولاً توسط روسای احزاب محلی کنترل می شوند. بهرحال، بعنوان بخشی از برنامه رفرم، گورباچف شکل تعاونی های سبک یوگسلاوی را در سال 1987 رسمیت داده و گسترش آنها را در اتحاد شوروی مورد تشویق قرار داد.
1.2 ـ طبقه اجتماعی SOCIAL CLASS
گرچه سوسیالیستها معتقد به وجود انسانیت مشترک هستند، با وجود این آنها اهمیت طبقه اجتماعی را متذکر شده و نظرهایشان را بطور سنتی به منافع طبقه کارگر مرتبط کرده اند. طبقه، متمایز کننده یک گروه از مردمیست که برای یک موقعیت اقتصادی مشترک بوده و بنابراین تجارب اجتماعی و کاری مشابه را سهیم هستند. طبقه اجتماعی مهم است زیرا سرمایه داری برپایه نابرابری اجتماعی قرار دارد، یک نابرابری در توزیع درآمد و ثروت. جامعه سرمایه داری ماهیت تقسیمات اجتماعی عمیق دارد. از جمله مابین ثروتمند و فقیر، کارمندان و کارگران یا " سرمایه " و " کار ". طبقه کارگر بنابراین مورد تجاوز و استثمار قرار گرفته. در نتیجه، این امر موجب مشروعیت طبیعی برای عقاید سوسیالیستی میشود. بهرحال، به طبقه کارگر دیدگاه واقعیت بخشیدن به سوسیالیسم را اعطا میکند. سوسیالیستها بطور سنتی به طبقه کارگر به مثابه عامل تغییراجتماعی و حتی انقلاب اجتماعی مینگرند.
سوسیالیستها بطور سنتی بر این باورند که طبقه اجتماعی عمیق ترین و سیاسی ترین تفکیک مشخص جامعه است، مرزهای محلی و نژادی، بومی و مذهبی را در می نوردد. سوسیالیست ها، برای نمونه، در رویای تحکیم همبستگی طبقه کارگر بطور بین المللی هستند. اولین موسسه بین المللی " مردان کارگر " توسط مارکس در سال 1864 برپا گشت، دومین و یا انترناسیونال " سوسیالیست " در سال 1889 بر پا شد، و در سال 1951 احیا گشت. سومین انترناسیونال ویا " کمینترن " توسط لنین در سال 1919 شکل یافت، در حالیکه نفر رقیب همچون " تروتسکیت " چهارمین انترناسیونال در سال 1936 را برپا کرد. بهرحال، از آنجائی که سیستم طبقاتی بر اساس استثمار و بی عدالتی پایه گرفته، سوسیالیست ها همچنین بر این باورند که تقسیمات طبقاتی میتوانند و باید محو شوند. بعضی سوسیالیست ها، مانند مارکس، به چشم اندازی جهت ایجاد " جامعه بی طبقه " مینگرند که در آن جامعه تمام تضادهای اجتماعی و اقتصادی حل شده زیرا ثروت در اختیار عموم قرار خواهد گرفت.
گرچه تمام سوسیالیست ها بر این باورند که تقسیمات طبقاتی از اهمیت بسیاری برخوردارند، آنها همیشه درباره معنی دقیق طبقه اجتماعی موافقت نداشته اند. مارکسیست ها طبقه را با اصطلاحات قدرت اقتصادی تعین میکنند؛ مالکیت " ابزار تولید " ثروت مولد. مارکس معتقد بود جامعه سرمایه داری بطور فزاینده ای به " دو طبقه بزرگ متضاد تقسیم میشود": " بورژوازی و پرولتاریا ". بورژوازی یک طبقه کوچک از صاحبان سرمایه و یا دارائی بودند، در حالیکه پرولتاریا توده های بدون دارائی را تشکیل میدادند که به وضعیت " بردگان دستمزدی " تقلیل یافته بودند. بورژوازی " طبقه حاکم " بود زیرا آن قدرت اقتصادی وسیعی را تحت کنترل داشت و بطور سیستماتیک پرولتاریا را با استخراج " ارزش اضافی " بگفته مارکس ، جهت کسب سود بیشتر، استثمار میکرد برخورد بین بورژوازی و طبقه اجتماعی پرولتاریا، بنیادی و آشتی ناپذیر بودند؛ تنها میتوانست منجر به سرنگونی خود سرمایه داری با یک " انقلاب پرولتاریائی " شود.
برخورد طبقاتی، برای مارکس، کلید درک تاریخ و جامعه انسان بود. بقول او " تاریخ تمام جوامع موجود سابق بر این "، " تاریخ مبارزه طبقاتی است". به نظر مارکس، هر جامعه ای توسط سیستم اقتصادی، " روش تولید " آن جامعه هویت یافته. تاریخ از طریق سقوط یک سری از مراحل " روش تولید " توسعه یافته که بعلت تضادهای داخلی اش، در برخی طبقات منعکس شده است. سرمایه داری صرفاً آخرین مورد در یک سری از جوامع طبقاتی بود که شامل برده داری و فئودالیسم بوده اند. مانند تمام جوامع قبلی، سرمایه داری هم بی ثباتی اش بعلت برخورد میان بورژوازی و پرولتاریا مقدر خواهد بود. این مرحله " دیالکتیکی به عقیده مارکس باید موتور جامعه باشد. آنچه که سرمایه داری را متفاوت میکرد آن بود که سرمایه داری محکوم به آخرین جامعه طبقاتی بود. پرولتاریا گورکن " سرمایه داری شد و اکثریت در جامعه یافت، مارکس معتقد بو که " انقلاب پرولتاریا " موجب به پایان رساندن استثمار شده و بنابراین ایجاد کننده جامعه بی طبقه کمونیستی خواهد شد.
سوسیال دمکرات های مدرن با این نظریه مارکسیستی هم عقیده نیستد. بویژه، سرمایه داری آنچنانکه مارکس موعظه میکرد بنظر نمی رسید توسعه یابد. اگر زیاد سخت نگیریم تضاد طبقاتی بتدریج توسط رشد وفور مواد، حداقل در کشورهای صنعتی غرب رقیق گشته است. جدائی سنتی بین صاحبان دارائی و کارگران توسط ساختار اجتماعی پیچیده تر پاداش و مزد متفاوت کننده برای کار و اشتغال های بخصوصی جایگزین شده است. در نتیجه، سوسیال دمکرات ها مشخص کردن طبقه را بر حسب مالکیت ثروت کنار گذاشته، و بجای آن نظریه طبقه بندی مشاغل را پذیرفته اند. بنابراین، طبقه، منعکس کننده یک توزیع نابرابر قدرت نمیشود، بلکه یک توزیع نابرابر درآمد. طبقه کارگر دیگر مثابه یک پرولتاریا بی چیز شناخته نمیشود، بلکه دقیق تر اینکه، به مثابه یک طبقه از کارگران عادی و یا " یقه آبی " Blue Collar ، آنهائی که در ازای کارشان بطور سنتی حداقل مزد را گرفته و از پائین ترین وضعیت اجتماعی برخوردار هستند، شناخته می شوند. سوسیال دمکراتهای بنابراین هدف منسوخ کردن تقسیمات طبقاتی را در کل، رها کرده و تنها به تمایل به کاهش دادن آنها بسنده کرده اند. ارتباط بین سوسیالیسم و طبقه کارگر، هر آنچه تعیین شده بود، در طی قرن بیستم ضعیف شده در کشورهای عقب مانده، مانند روسیه، طبقه کارگر صنعتی کوچک بود و بلشویک یک اتحاد مابین کارگران و دهقانان، ایجاد کرد، که انعکاسی از آنچه که سمبل کمونیسم خواهد بود. ارائه میداد: داس و چکش. در چین در سال 1949 و در دیگر قسمتهای جهان سوم، طبقه دهقانی بیشتر از طبقه کارگری به عنوان " طبقه انقلابی " ملاحظه میشدند. در غرب صنعتی شده، موفقیت های مادی، طبقه کارگر را بطور پیشرفته ای کمتر رادیکال کرده، بعضی سوسیالیست ها را تشویق کرده مانند ANDRES GROZ که پیش بینی " مرگ طبقه کارگر " را بکند. در طی سالهای 1960، چپ جدید بطور فزاینده ای ایمان به طبقه کارگر و یا پرولتاریا را رها کرده و بجای آن به ظرفیت انقلابی گروهائی مانند دانشجویان، زنان، اقلیت های بومی و جهان سوم روی آورده است.
1.3 ـ مساوات و برابری EQUALITY
الزام و تعهد به برابری در بسیاری ملاحظات پدیده تعیین کننده ایدئولوژی سوسیالیستی و ارزش سیاسی ای که سوسیالیسم را از رقبایش بخصوص لیبرالیسم و محافظه کاری تفکیک میکند، می باشد. محافظه کاران بر این عقیده اند که جامعه بطور طبیعی سلسله مراتبی است و بنابراین نظریه برابری اجتماعی کاملا بیهوده است. لیبرال ها، بهرحال، متعهد به مساوات و برابری هستند، و دلیل می آورند که همه افراد از ارزش اخلاقی مساوی برخوردارند و بنابراین مستحق حقوق و احترام مساوی هستند. آنها با وجود این که با استعدادها و مهارتهای بسیار متفاوت زاده شده اند و مستحق پاداش بر طبق این صفات هستند: آنها که سخت کار میکنند و دارای توانائیهای گوناگون هستند باید ثروتمند تر از آنهائیکه دارای این صفات نیستند، باشند. لیبرالها بنابراین برابری فرصتها را مورد توجه قرار می دهند، ولی هیچ دلیلی ارائه نمیدهند که چرا این امر باید به برابری اجتماعی و اقتصادی منتهی شود و یا خواهد شد. در مقابل سوسیالیستها بسیار تمایل دارند تا نابرابری ثروت را بر حسب تفاوتها و توانائیهای ذاتی افراد توضیح دهند. درست همانطور که سرمایه داری یک رفتار خودخواهانه و رقابتی را مستحکم کرده، ولی سوسیالیست ها بر این باورند که، نابرابری انسانی بطور وسیعی منعکس کننده طبیعت نابرابر اجتماعی است. سوسیالیست ها البته دارای این عقیده ساده لوحانه نیستند که تمام مردم مساوی زاده شده و دارای ظرفیتها و مهارتهای دقیقا مشابه یکدیگر هستند. در یک جامعه طرفدار مساوات بشر، برای مثال، نمی توان گفت که تمام دانش آموزان نمرات مساوی در امتحانات ریاضی دریافت خواهند کرد. با وجود این، سوسیالیست ها بر این باورند که بیشترین اشکال برجسته نابرابری انسان ها بیشتر منتج از برخورد نا برابر اجتماعی است تا نابرابری اعطا شده طبیعی. برای مثال، علی رغم تفاوتهای طبیعی در توانیهای آموزشی عالی، اجرای شایسته آموزشی و پرورشی معمولا انعکاس عوامل اجتماعی، مانند دسترسی به مدرسه تمام وقت، کیفیت تدریس، تشویق و حمایت مالی خانواده، و در اختیار داشتن منابعی مانند کتابخانه ها، کتابها و زمان مدت معین که جهت مطالعه است، می باشد. در نتیجه، سوسیالیست ها تنها با دادن فرصت برابر برای توسعه استعدادها و مهارتهای افراد آنها را راضی نمیکند. سوسیالیست ها برابری اجتماعی را به مثابه یک تضمین برای تمام افراد مطالبه می کنند، و نه تنها صرفا برای آنهائی که متمایز شده اند و قادر هستند توانایی های خود را تا حد اکثر توسعه بدهند.
زمانیکه تفاوتهای فردی محصول اجتماعی تلقی شود، برابری اجتماعی هم امکان پذیر و هم مورد تقاضا ملاحظه می شود. نا برابری اجتماعی نه تنها بی عدالتی است، و اکثرا بر پایه حوادث تولد قرار دارد، بلکه موجب تقویت رقابت خشم و تقسیمات اجتماعی میشود. برابری، برعکس، انسانها را قادر می سازد که با یکدیگر بطور تعاونی و هماهنگ کار کنند: برابری و مساوات اس و اساس یک زندگی مشترک واقعی است. شاید رادیکال ترین نمونه از اجرای سوسیالیستی برای مذهب طرفداری از مساوات و برابری در طی انقلاب فرهنگی چین به سال های 9 ـ 1966 بود در وحشت از به خطر افتادن انقلاب چین " مسیر سرمایه داری " و قرار گرفتن تحت نفوذ " عناصر راستگرا " بود، که، مائوتسه دونگ یک مبارزه رادیکال علیه امتیاز مخصوص و نابرابری را، آغاز کرد. یک ارتش از " گارهای سرخ " به " رهروان سرمایه داری " حمله کرده و آنها را از خدمت دولتی، در مدارس و دانشگاهها و همچنین در خود حزب کمونیست بر کنار کرد. اختلاف دستمزدی کاملا برچیده شد و حتی ورزش های رقابتی مانند فوتبال ممنوع گردید. گرچه سوسیالیستها درباره حقیقت برابری اجتماعی و اقتصادی توافق دارند، ولی در مورد اینکه تا چه اندازه باید وسعت یابد موافقت ندارند. مارکسیست ها بر این باورند که نابرابری از وجود مالکیت خصوصی سرچشمه میگیرد، که منجر به یک توزیع نابرابر قدرت اقتصادی مابین صاحبان درائی ( بورژوا ) و پرولتاریای بی چیز می شود. برای مارکس، برابری تنها زمانی قابل دسترسی می تواند باشد که مالکیت خصوصی کاملا منسوخ شده و جامعه بی طبقه محقق شده باشد. برابری اجتماعی تنها زمانی برقرار خواهد شد که ثروت مولد در اختیار عموم بطور مشترک قرار گیرد، به زبان دیگر، وقتی که برابری مطلق بدست آید.
سوسیال دمکرات ها، بهرحال، در جستجوی رام کردن سرمایه داری هستند و نه منسوخ کردن آن. آنها بر این باورند که نابرابری انعکاس مالکیت نابرابر ثروت نیست، بلکه حقیقت اینست که ثروت در جامعه بر حسب دستمزدها و حقوق ها بطور نابرابر توزیع شده. بنابراین احتیاج نیست مالکیت خصوصی منسوخ شود ولی، راه اعتدال این است که بیشتر بطور مساوی در جامعه توزیع شود. سوسیال دمکرات ها بنابراین اصول توزیع مساوی بیشتر را نمایندگی میکنند تا برابری مطلق را. در نظر آنها، برابری میتواند از طریق دوباره توزیع ثروت از طرف ثروتمندان به فقرا، از طریق، مثلا، توسعه خدمات دولتی یا ایجاد یک سیستم پیشرفته مالیات بندی صورت پذیرد.
1.4 ـ مالکیت مشترک COMMON OWNERSHIP
سوسیالیست ها اغلب اصل رقابت و نابرابری را در تشکیل مالکیت خصوصی دنبال کرده اند، منظور آنها " سرمایه " و یا ثروت مولد است و نه تعلقات شخصی، مانند البسه، اساس منزل و خانه. اینگونه برخورد با دارائی، سوسیالیسم را از لیبرالیسم و محافظه کاری مجزا میکند، که هر دوی آنها مالکیت دارائی را طبیعی و کامل و مناسب می دانند. سوسیالیست ها مالکیت خصوصی را به دلایل متعددی مورد انتقاد قرار می دهند. اول اینکه، دارائی غیر منصفانه است؛ ثروت توسط سعی و کوشش جمعی و زحمت انسان تولید شده و بنابراین باید در تملک مشترک باشد و نه افراد خصوصی. دوما اینکه، سوسیالیست ها بر این باورند که دارئی حس تملک را رشد می دهد. مالکیت خصوصی مردم را به مادی گرائی سوق می دهد، و موجب اعتقاد مردم برای دستیابی به خوشبختی از مجرای دنبال کردن ثروت اندوزی می شود. آنهائی که صاحب دارائی هستند. آرزوی بیشتر جمع کردن آنرا دارند، در حالیکه آنهائی که مقدار ناچیزی دارند و یا اصلا ندارند در رویای لزوم و ضرورت به آن بسر می برند. بالاخره، دارائی جدا کننده است، موجب اشاعه اختلاف و برخورد در جامعه می شود، از جمله، مابین صاحبان و کارگران، کارمندان و کارفرمایان، و بطور ساده مابین ثروتمندان و فقرا، بنابراین سوسیالیست ها پیشنهاد دادند که ایجاد مالکیت خصوصی هم منسوخ شود و بجایش مالکیت مشترک ثروت مولد قرار بگیرد و هم اینکه، معتدل تر، داشتن حق مالکیت در تعادل با منافع مشترک باشد. کارل مارکس منسوخ شدن مالکیت خصوصی را مطرح کرد و بنابراین ایجاد جامعه کمونیستی بی طبقه را به جای سرمایه داری پیشنهاد داد، و بطور واضحی معتقد بود که دارئی باید در تملک جمعی باشد و برای منفعت بشریت مورد استفاده قرار بگیرد. بهرحال، او کمتر درباره چگونه دستیابی به این هدف در عمل، صحبت کرده است. زمانی که لنین و بلشویک ها قدرت را در روسیه در سال 1917 بدست گرفتند، آنها بر این اعتقاد بودند که سوسیالیسم می تواند از طریق ملی گرائی، توسعه کنترل مستقیم دولتی بر اقتصاد، شکل یابد. این پروسه تا سالهای 1930 تا وقتی که " انقلاب دوم استالین " ساختار اقتصاد برنامه ریزی شده مرکزی، سیستم دولتی جمعگرائی را شاهد شد، کامل نگشت. " مالکیت مشترک " به معنی " مالکیت دولتی " و یا همانطوریکه در قانون اساسی شوروی توصیف شده به عنوان " دارائی سوسیالیستی " تفهیم شد. اتحاد شوروی بنابراین یک فرم از سوسیالیسم دولتی را توسعه داد. یک چنین سیستم اقتصادی تصور میشد که مکفی و مناسب تر است تا سرمایه داری، زیرا بر اساس برنامه ریزی عقلائی قرار داشت تا بر دنباله روی خودسرانه از کسب سود. تمام شرکتهای بزرگ اقتصادی در اتحاد شوروی توسط یک شبکه متشکل از وزارتخانههای حکومتی و کمیته های برنامه ریزی هدایت میشد که اهداف بازدهی، قیمتهای ثابت و ارز را کنترل می کردند.
سوسیال دمکرات ها همچنین به مثابه ابزار جلب دولت شدند که از طریق آنها ثروت بایست در اختیار جمعی قرار داده شود و اقتصاد عاقلانه برنامه ریزی گردد. بهرحال، در ملی گرائی غرب حق انتخاب بیشتری مورد تقاضا بود هدف و منظور آنها جمعگرائی کامل دولتی نبود، بکله نظرشان ساختار یک اقتصاد مخلوط بود، که بعضی کارخانه ها در دست بخش خصوصی می ماندند، و بقیه " بطور عمومی " با دولتی اداره می شدند. برای نمونه، در بریتانیا، دولت کارگرATTLLE 51 ـ 1945، آنچه را که Commanding Height اقتصادی نامیده شده ازجمله صنایع اصلی مانند ذغال سنگ، فولاد، الکتریسیته و گاز را ملی کرد. از طریق این صنایع دولت امیدوار بود که سرتاسر اقتصاد را بدون احتیاج به جمعگرائی جامع یا تعاونی تنظیم کند. دیگر سوسیالیست ها به هدف مالکیت مشترک وفادار ماندند، اما بر این باور که، بدون توسعه قدرت دولتی این امر میتواند قابل حصول باشد. گرچه سوسیالیسم اغلب با مالکیت دولتی، ملی کردن و برنامه ریزی دولتی همراه بوده، ولی قویا از سنت آزادی و اختیار دفاع میکنند. برای نمونه، مارکس، پیش بینی کرده بود که در یک جامعه کمونیستی، دولت، از رده خارج خواهد شد و مطمئناً یک سیستم برنامه ریزی مرکزی بوروکراتی بالا را که در دولت های کمونیست در طی قرن بیستم توسعه یافتند، مجسم نمی کرد. اغلب تصور شده بود که کمون های کوچک و خودگردان، واحدهای مناسبتری از مالکیت مشترک هستند تا دولت. کمونیست های آنارکوANARCHO ، مانند Peter kropotkin ، یک جامعه بی دولت برپا شده از کمون های خودکفا وسیعی را مجسم می کرد، که مردم در آنها بطور هم آهنگ و تعاونی کار میکنند. دیگر سوسیالیستها نظریه " خود گردانی کارگران " ، که یک طرح اصلی از مدل سوسیالیسم یوگسلاوی بعد از سال 1948 بود، را نمایندگی می کردند.
3 راهکار بطرف سوسیالیسم 3 Roads to Socialism
تمایلات و سنت های رقابتی در سوسیالیسم آنرا به دو کردار اصلی تقسیم کرده است. اول، اهداف غایت هائی که سوسیالیست ها برای آن جد و جهد میکنند. سوسیالیست ها عقاید و نظرات بسیار متفاوتی از آنچه که یک جامعه سوسیالیستی باید بنظر برسد، ارائه میدهند؛ این ناموافقات در دو بخش آخرین این مبحث مورد بحث و گفتگو قرار خواهد گرفت. دوم، سوسیالیستها درباره ابزار مناسب برای دستیابی به اهدافشان، " مسیرهای " گوناگون که میتواند به سوسیالیسم ختم شود، به توافق نمی رسند، این در ارتباط با مفاهیمی است که از سوسیالیسم به مثابه یک ایدئولوژی رادیکال و انقلابی توسعه یافته، بحرانی و انتقادی در جامعه میزبان، سرمایه صنعتی در غرب یا استعمارگرائی در جهان سوم، بدست آمده است. سوسیالیست ها نتیجتا در رابطه با تغییر بوده اند: رفرم و یا سقوط جامعه موجود فعلی . انتخاب یک مسیر مشخص به طرف " سوسیالیسم "، بهرحال، از یک اهمیت نگران کننده برخوردار است زیرا هم کاراکتر حرکت سوسیالیستی را تعیین میکند و هم بر شکل سوسیالیسم نهایتا دست یافته، اثر میگذارد. به عبارت دیگر تشخیص " ابزار " و " غایت ها " اغلب بسیار مشکل است. طبیعت سوسیالیسم در جهان معاصر با تاثیر پذیری از انتخاب مسیرهای انقلابی و یا تکاملی برای نیل به آن، شکل گرفته است.
2 ـ سوسیالیسم انقلابی Revolutionary Socialism
بسیاری از سوسیالیست های قبلی براین باورند که سوسیالیسم تنها میتواند توسط یک سرنگونی انقلابی سیستم سیاسی موجود معرفی شود و پذیرفته بودند که تندی و سختی، پدیده اجتناب ناپذیر چنین انقلابی است. یکی از اولین انقلابیون August Blanqui سوسیالیست فرانسوی بود، که پیشنهاد تشکیل یک گروه کوچک از الهام دهندگان جان بر کف برای برنامه ریزی و از عهده برآمدن کسب انقلابی قدرت را داد. مارکس و انگلس از طرف دیگر، یک " انقلاب پرولتری " را مجسم می کردند، که توده های آگاه طبقه کارگر میبایست برای سرنگونی سرمایه داری قیام کنند. اولین انقلاب سوسیالیستی موفق، بهرحال، سال 1917 بوقوع پیوست، زمانیکه یک گروه منظم و جان برکف از انقلابیون به رهبری لنین و بلشویکها، قدرت را در روسیه در دست گرفتند، که بیشتر شبیه به کودتا بود تا یک قیام مردمی و همه گیر. به جهات مختلف انقلاب بلشویکی به عنوان مدل برای نسل بعدی انقلابیون سوسیالیست عمل کرد.
در طی قرن نوزدهم، تاکتیک های انقلابی به دو دلیل مورد توجه سوسیالیست ها قرار گرفت. اول اینکه مراحل اولیه صنعتی سازی بی عدالتی شدیدی را موجب شد چنانکه توده های کارگر دچار فقر خورد کننده و بیکاری گسترده شدند. سرمایه داری به مثابه یک سیستم سرکوب و استثمار عریان دیده میشد، و طبقه کارگر در کنار انقلاب تصور میشد. زمانیکه مارکس در سال 1848 نوشت که، " شبحی در شکار اروپاست ـ شبح کمونیسم "، او علیه زمینه موجود شورش و انقلاب در بیشتر بخشهای قاره می نوشت. دوم اینکه، طبقه کارگر ابزار آلترناتیو کمی برای نفوذ سیاسی در اختیار داشت، البته تقریبا همه جا از زندگی سیاسی محروم بودند. جائیکه رژیم سلطنتی مستبد در قرن نوزدهم برپا بود، مانند روسیه، و تحت تسلط اشراف گرائی بود. جائیکه حکومت نماینده داری و قانون اساسی توسعه یافته بود، داشتن حق رای معمولا با توجه بر شرایط دارائی مالی در طبقه متوسط محدود بود. در بعضی موارد استثنائی جائیکه حق رای و نظر مردانه جهانی پیش از فرانسه در سال 1848 معرفی شد، در کشور هائی با سیستم مسلط کشاورزی و عمیقا مذهبی جائیکه اکثریت رای دهندگان، شامل بخش کوچکی از دهقانان، و از نظر سیاسی محافظه کار بودند. در چنین مواردی فرانسوی ها آنارشیست Proudhon ، اخطار کردند که " حق انتخاب جهانی ضد انقلاب است ". برای توده های کارگر محروم از حق رای و انتخاب تنها چشم انداز واقعی از معرفی سوسیالیسم در کنار انقلاب سیاسی قرار دارد. انقلاب، بهرحال، صرفا تنها یک ملاحظه تاکتیکی برای سوسیالیست ها نبود، بلکه منعکس کننده تحلیل آنها از دولت و عملکردش بود. درجائیکه لیبرال ها بر این باور بودند که دولت یک هیئت طبیعی است، جوابگو به منافع تمام شهروندان و برای بهبود مشترک عمل میکند. سوسیالیست های انقلابی معتقد بودند که دولت یک عامل سرکوبی طبقاتی می شود، به نفع " سرمایه " و علیه مسائل " زحمتکشان " عمل میکند. مارکس برای مثال، بر این بحث داشت که قدرت سیاسی صرفا یک قدرت سازمان داده شده یک طبقه برای سرکوبی طبقه دیگر است ( ص ـ 58 )، و عملکرد دولت مدرن را " تنها یک کمیته برای مدیریت موضوعات عادی و مشترک تمام بورژوازی " توصیف می کند ( ص ـ 37 ). بنابراین، مارکسیست ها بر این باورند که قدرت سیاسی منعکس کننده منافع طبقاتی است، و دولت یک " دولت بورژوازی " است، و ناگزیر در پی منافع سرمایه میباشد. رفرم های سیاسی و تغیرات تدریجی بطور مشخصی بی اهمیت هستند. پرولتاریا هیچ راه چاره ای ندارد: او بخاطر ساختن سوسیالیسم اول مجبور است دولت بورژوازی را از طریق یک انقلاب سیاسی سرنگون کند. مارکس معتقد بود که ا ین انقلاب پیرو یک مرحله موقتی که " دیکتاتوری پرولتاریا " نامیده می شد، امکان پذیر میشود، که در طی آن انقلاب احتیاج خواهد داشت به اینکه در مقابل خطر ضد انقلاب که از طرف بورژوازی خلع دارائی شده، احساس میشود، حمایت گردد. نهایتا، زمانیکه سوسیالیسم مستقر گردد، دولت، " برچیده " خواهد شد زیرا دیگر فریاد سرکوبی طبقاتی در جامعه بی طبقه شنیده نخواهد شد.
تعصب طبقاتی دولت مدرن در دوره ای که طبقه کارگر از رای دادن و نفوذ سیاسی محروم بود، انکارناپذیر بود. بهرحال، سوسیالیست های انقلابی بر این باورند که " دولت بورژوازی " باظهور و ورود دمکراسی سیاسی، رفرم نیافت. لنین سختگیر ترین نماینده این نظریه و طرفدارنیاز به تداوم استمرار انقلاب بود. لنین در اثرش بنام دولت و انقلاب به سال 1917 مدعی شده، اس و اساس واقعی پارلمان گرائی بورژوازی، بر این است که هر چند سال یکبار تصمیم میگیرند کدام عضو کدام طبقه حاکم قرار است مردم را از طریق پارلمان سرکوب و تحت فشار قرار می دهد ( ص ـ 54). دمکراسی پارلمانی بنابراین صرفا یک حرکت روبنائی جهت مخفی کاری واقعیت طبقه حاکم است و این " دمکراسی بورژوازی " است. مارکسیست های مدرن تمایل داشته اند این فرضیه ساده اندیشی از دولت را بازنگری کرده و از آن شناخت بیشتری بدهند، درچه زمانهائی دولت میتواند در سیستم طبقاتی از " خود مختاری نسبی " برخوردار شود. با وجود این، تعصب طبقاتی عملا ادامه دارد. در اولین گام، کارمندان دولت، متحدان دولتی، قضات، رئوسای پلیس و غیره بطور قابل ملاحظه ای از زمینه های ممتاز شده اجتماعی برخاسته و بنابراین بدنبال دفاع از سرمایه داری هستند، چنانکه Ralph Miliband در اثرش بنام دولت در جامعه سرمایه داری سال 1969 به بحث پرداخته است. دوم اینکه، حکومت ها معمولا توسط اینکه تا چه حد آنها می توانند رشد و پیروزی در اقتصاد را تامین کنند، مورد ارزیابی قرار میگیرند؛ زیرا آنها را برای خدمت به نفع تجار و کارخانه داران جهت می دهد. نهایتا، مارکسیست هایی مانند Nicos Poulantzas بر این بحث داشته اند که این نقش دولت است که در حوزه عملیاتش سیستم اجتماعی را مورد حمایت قرار میدهد، بدین معنی که، هر حزبی که بر سر قدرت باشد سیستم سرمایه داری مورد تقویت قرار میگیرد. در دومین نیمه قرن بیستم، وفاداری به انقلاب کاملا به وضوح در سوسیالیست های جهان سوم دیده شده است از سال 1945 تا بحال، بسیاری از جنبش های آزادیخواه ملی " مبارزه مسلحانه " را با این تصور که حکومت استعماری نه می تواند قابل مذاکره باشد و نه رای به حذف آن داده می شود، پذیرفتند. در آسیا، انقلاب چین کومینتانگ بود. اتحاد ملی ویتنام در سال 1975 بعد از یک جنگ طولانی شده اول با فرانسه و متعاقب آن با ایالات متحده به دست آمد، چه گوارا، انقلابی آرژانتینی، تا زمان مرگش به سال 1967، نیروهای چریک را در بخش های مختلف آمریکای جنوبی هدایت می کرد و فرمانده سپاهیان در طی انقلاب کوبا به سال 1959 بود، که دولت دست نشانده باتیستا را که از طرف آمریکا حمایت می شد سرنگون کرده و فیدل کاسترو را به قدرت رسانید، یک مبارزه انقلابی همگون نيز در افریقا بوقوع پیوست: برای نمونه، جنگ تلخی که الجزایر نهایتا به استقلال خود از فرانسه در سال 1962 دست یافت. در سایه تجربه الجزایر،Frantz Fanon ، در اثرش به نام " شکاف زمین " به سال 1961 بر این بحث کرده که قیام قهر آمیز صرفا یک لزوم سیاسی نبود بلکه یک پدیده مورد تقاضای مبارزه ضد استعماری بود. فانن بر این باور بود که سالهای حکومت استعماری یک حس حقارت و ناتوانی باز دارنده در میان مردم سیاه پوست افریقا تولید کرد، که تنها می شد از طریق تجربه انقلاب و خونریزی پالایش گردد.
ـ 2.1سوسیالیسم گام به گام مترقی Evolutionary Socialism
گرچه سوسیالیست های اولیه نظریه انقلاب را حمایت میکردند، اما در قرن نوزدهم کاهش اشتیاق برای انقلاب مردمی توسعه یافت، حداقل در کشورهای پیشرفته سرمایه داری غرب و اروپای مرکزی. سرمایه داری خودش به بلوغ رسید و تا اواخر قرن نوزدهم طبقه کارگر شهری طبیعت انقلابی اش را از دست داده و در جامعه اخت شده بود. دستمزدها و استاندارد زندگی شروع به رشد کردند، تا حدودی در نتیجه توسعه استعماری در آسیا و آفریقا بعد از سال 1875. طبقه کارگر هم شروع به توسعه دادن تا حدی از تشکیلات خود نمود ـ کلوپ مردان کارگر، اتحادیه اصناف، احزاب سیاسی ـ که هر کدام منافع آنها را حفاظت کرده و موجب توسعه حس امنیت و تعلق به جامعه صنعتی شده. فراتر اینکه، پیشرفت تدریجی دمکراسی سیاسی منجر به گسترش داشتن حق انتخاب، حق رای به طبقه کارگر شد. برای مثال، یک تعداد محدودی از مردان طبقه کارگر در سال 1867 در بریتانیا دارای حق انتخاب بودند، که تعدادشان در سال 1884 گسترش یافت، و حق انتخاب مردان در سطح جهانی در سال 1918 کسب گردید. ترکیب موثر این عوامل بود که توّجه سوسیالیستها را از قیام قهرآمیز به دنبال کردن مسیری دیگر برای یافتن یک آلترناتیو مترقی یا " دمکراتیک " جهت سوسیالیسم معطوف نمود. از جمله، مورد قابل توجه اینکه، مارکس در راستای اواخر زندگیش آماده بود برای تعمق در مورد امکان گذار مسالمت آمیز به " سوسیالیسم " در کشورهای پیشرفته صنعتی اروپای غربی، و انگلیس آشکارا افزایش تاکتیک انتخاباتی که توسط حزب سوسیال دمکرات آلمان(SPD) به اجرا درآمد را مورد تصویب قرار داد.آنجائیکه دکترین انقلابی به تسلط و برتری اش ادامه میداد معمولا در کشور هائی مانند روسیه بود که از نظر اقتصادی و سیاسی عقب بودند.
در بریتانیا، برای مثال، عقاید مارکسیستی اثر کمتری داشتند و سوسیالیست ها بیشتر تحت نفوذ جامعه FABIANکه در سال 1884 شکل گرفته بود، قرار داشتند. جامعه ای که، توسط سیدنی و بئاتریس وب Webb هدایت می شد و افراد روشنفکری مانند جورج برنارد شاو و H.G.Wells به آن جلب شده بودند، و نامش را از ژنرال رومی Fabius Maximus گرفته بود، که به تاکتیک های صبوری و دفاعی توجه داشت و او ارتش های مهاجم هانیبال را شکست داد. طرفداران فابین براین باور بودند که سوسیالیسم بطور طبیعی و صلح آمیز از میان سرمایه داری لیبرال بیرون کشیده و توسعه خواهد یافت. آنها بر این باور بودند که به این امر از طریق تلفیق عمل سیاسی و آموزش میتوان نائل گشت. عمل سیاسی مستلزم شکل یابی یک حزب سوسیالیست است که برای قدرت علیه احزاب پارلمانتری مستقر، به رقابت می پردازد نه اینکه برای انقلاب قهر آمیز آماده شود. بنابراین آنها تئوری لیبرال که دولت را به مثابه یک داور بیطرف می داند، پذیرفتند و نه نظریه مارکسیستی را که آنرا عامل سرکوب طبقاتی میداند. طرفداران وب بطور فعالی در شکل یابی حزب کارگر بریتانیا درگیر بودند و به نوشتن قانون اساسی در سال 1918 کمک میکردند. طرفداران فابین همچنین معتقد بودند گروه های الیت، مانند سیاستمداران تمام احزاب، کارمندان دولتی، دانشمندان و دانش پژوهان می توانند از طریق آموزش به سوسیالیست تبدیل شوند. این گروه های الیت یا نخبه با عقاید سوسیالیستی " اشباع " خواهند شد و به محض اینکه تشخیص بدهند که سوسیالیسم بلحاظ اخلاقی برتر از سرمایه داری است، و بر اساس اصول کتاب آسمانی و همچنین عقلائی و خودکفاتر است. مانند اینکه، یک اقتصاد سوسیالیستی، میتواند از اثر فقر ضعیف کننده و برخورد طبقاتی دوری کند. عقاید فابیان همچنین بر حزب SPD بسرعت به بزرگترین حزب سوسیالیست اروپا، و در سال 1912 به بزرگترین حزب آلمان زمان رایش تبدیل شد. گرچه به لحاظ تئوریک به استراتژی مارکسیست تاسی می کرد، ولی در عمل روش رفرمیست را اتخاذ و تحت نفوذ عقاید فردیناند لاسال Lassale بود. لاساله همچنین بر این بحث داشت که گسترش دموکراسی سیاسی دولت را می تواند قادر کند که به منافع طبقه کارگر پاسخگو باشد، و مجسم می کرد که سوسیالیسم از طریق مراحل تدریجی رفرم اجتماعی، توسط یک دولت ملایم بی خطر مستقر خواهد شد. اینگونه عقاید بیشتر کاملا توسط ادوارد برنشتین Bernstein توسعه یافتند، که در اثرش به نام سوسیالیسم مترقی به سال 1919 اولین بازنگری محسوس در افکار مارکسیستی را به انجام رساند. برنشتین بطور محسوس تحت تاثیر توسعه دولت دموکراتیک بود، طوریکه او باور داشت، درخواست مارکسیست ها برای انقلاب کردن حشو و زائد است. طبقه کارگر می تواند برای معرفی سوسیالیسم از صندوق رای استفاده کند، که بنابراین از دل سرمایه داری مترقی می تواند به درآید. بنابراین، نگرانی های خود برنشتین بطور وسیعی پراگماتیک بودند، بطوریکه قاعده اصلی مطلوب او اینگونه می شود " جنبش همه چیز است و هدف هیچ چیز". اصول فرضیه تکاملی سوسیالیسم پارلمانتاری بر احزاب سیاسی طبقه کارگر مسلط گردید که حدود اواخر قرن ظهور کرد: حزب کارگر استرالیا، در سال 1891 تشکیل شد.حزب کارگر بریتانیا در سال 1900، حزب سوسیالیست ایتالیا در سال 1892، و حزب همردیفش در فرانسه به سال 1905 تاسیس شد والاآخر. در اوایل سال های قرن بیستم انترناسیونالیسم دوم بعلت اختلافات مابین سوسیالیست های انقلابی مانند لنین و رهبران سوسیالیست، و مانند کارل کائوتسکی در آلمان که تاکتیکهای رفرمیستی را دنبال میکرد شکاف افتاد. تا پایان جنگ جهانی اول، یک شکاف عمیق مابین جنبش های سوسیالیست و کمونیست گسترش یافت. احزاب سوسیالیست، مسیر پارلمانتری را برای سوسیالیسم لبیک گفتند، روشهای قانونی و انتخاباتی را بکار بردند و مدعی اجرای " سوسیالیسم دمکراتیک " شدند، احزاب کمونیست، از طرف دیگر، که در پی آمد انقلاب روسیه شکل گرفته بودند، به تاکتیک های رستاخیزی که لنین و بلشویکها در سالهای 1917 با موفقیت بکار می بردند، وفادار ماندند. در اواخر قرن بیستم، بهرحال، تشخیص بین سوسیالیسم تکاملی و کمونیسم انقلابی بطور فزاینده ای مبهم شده است. در سال های 1970 احزاب کمونیست غربی، به رهبری احزاب کمونیست اسپانیا، ایتالیا و فرانسه، بطور رسمی انقلاب قهر آمیز را رها کرده و خودشان را در قالب دیگری به مثابه احزاب پارلمانی معرفی میکنند. در نتیجه کمونیست های اروپائی در راستای دنبال کردن یک مسیر دمکراتیک برای کمونیسم و حفظ و احیای یک سیستم سیاسی باز و رقابتی عمل می کنند. حوادث خطیر سال 1989 شاهد سقوط حزب منفرد کمونیست حاکم در سر تا سر اروپای شرقی و استقرار پلورالیسم سیاسی گردید. با معرفی سیستم های حزبی رقابتی، احزاب کمونیست شوروی و اروپای شرقی به تاکید بر اصل سوسیالیسم تکاملی اعتراف کرده بدین منظور که قدرت سیاسی، تنها باید از طریق یک مبارزه رقابتی با رای مردمی، بدست آمده و ابقا شود.
2.2 ـ آیا تدریج گرائی اجتناب ناپذیراست؟ The Inevitability of Gradualism
بر حق بودن دمکراسی سیاسی در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم موجب گسترش یک موج خوش بینانه در سراسر جنبش سوسیالیست شده از جمله، در پیشگوئی فابین در " اجتناب ناپذیری تدریج گرائی " منعکس شد. این ایده که پیروزی سوسیالیسم اجتناب ناپذیر بود، جدید نبود. برای مثال، مارکس، سرگونی اجتناب ناپذیر جامعه سرمایه داری را با یک انقلاب پرولتری پیشگوئی کرده بود. بهرحال، از آنجائیکه مارکس معتقد بود که تاریخ توسط نیروهای غیر قابل مقاومت جنگ طبقاتی به جلو رانده میشود، سوسیالیسم تکاملی و مترقی منطقی بودن مراحل دمکراتیک را خودش برجسته می کرد.
خوش بینی آنها بر اساس تعدادی از فرضیات بنیان یافته بود. اولاً، گسترش پیشرفته تقاضای حق انتخاب نهایتا به برقراری حق انتخاب و رای افراد بالغ در سطح جهانی و بنابراین به برابری سیاسی منجر شد. دوم اینکه، برابری سیاسی در راستای منافع اکثریت عمل میکرد، آنهائیکه نتایج انتخابات را خود تعین می کردند. سوسیالیست ها بنابراین بر این باور بودند که دمکراسی سیاسی قدرت را در دست طبقه کارگر و بطور ساده در دست بیشتر طبقات در یک جامعه صنعتی میگذارد. سوم اینکه، " سوسیالیسم " تصور می شد که " جایگاه " طبیعی طبقه کارگر باشد. سرمایه داری سیستم استثمار طبقاتی بود و کارگران سرکوب شده برای حمایت از احزاب سوسیالیست که به آنها عدالت اجتماعی و رها سازی را اعطا میکرد، جلب می شدند. موفقیت انتخاباتی احزاب سوسیالیست بنابراین بوسیله قدرت کمی طبقه کارگر تضمین می شد. چهارم اینکه، در زمان قدرت، احزاب سیاسی قادر خواهند بود تغییر و تحول بنیانی جامعه را از طریق یک دوره رفرم اجتماعی به انجام برسانند. دمکراسی سیاسی، بنابراین نه تنها راه امکان دستیابی صلح جویانه به سوسیالیسم را باز کرد، بلکه این مرحله را اجتناب ناپذیر می نمود. دستیابی به برابری سیاسی بایستی به سرعت استقرار برابری اجتماعی را دنبال می کرد. چنین انتظارات خوش بینانه ای بهر حال به واقعیت نپیوست. بعضی ها حتی بر این بحث داشتند که سوسیالیسم دمکراتیک بر یک تناقض استوار است: بخاطر پاسخ دادن موفقیت آمیز به فشارهای انتخاباتی سوسیالیست ها مجبور شده اند که در باورهای ایدئولوژیکی خود تجدید نظر کرده و یا آنها را رقیق بکنند. احزاب سوسیالیست از مراحلی از قدرت درتمام لیبرال دمکراسی ها بغیراز امریکای شمالی از قدرت برخوردار شده اند. بهرحال، به آنها مطمئناً تضمین قدرت داده شده است. حزب زحمتکشان سوسیال دمکرات سوئد SAP در این رابطه از همه موفق تر بوده، از سال 1951 یا تنها و یا به عنوان شریک اصلی موتلفه، به استثنا دوره سالهای 82 ـ 1976 در راس قدرت بوده است. بهرحال، حتی SAP تنها به پنجاه درصد رای مردم در سال 1968 دست یافت. حزب کارگر بریتانیا، بیشترین حمایتش را کسب کرد؛ 49 درصد در سال 1951؛ برابر شد با حزب کارگران سوسیالیست اسپانیا در سال 1982 SPD. در آلمان 46 درصد رای را در سال 1972 کسب کرد و رای مشترک کمونیست و سوسیالیست ها در ایتالیا به سال 1976 به 44 درصد رسید. فراتر اینکه، گرچه این احزاب بدون شک رفرم های اجتماعی برجسته ای را در زمان قدرت ارائه کرده اند، معمولا درگیر گسترش قوانین رفاه اجتماعی بوده، ولی مطمئناً هیچ تغییر و تحول اجتماعی بنیادی را هدایت و رهبری نکرده اند. بهتر است بگوئیم سرمایه داری رفرم یافته و نه اینکه منسوخ شده باشد.
سوسیالیسم دمکرات در حقیقت با تعدادی از مشکلات که توسط پدران بنیانگذار مجسم شده بود، مواجه شده است. در قدم اول، آیا طبقه کارگر هنوز اکثریت عظیمی را انتخاب کننده گان را در جوامع صنعتی پیشرفته تشکیل می دهند؟ احزاب سوسیالیست بطور سنتی فراخوان انتخاباتی شان را بر شعار کارگران ساده شهری، برابر با " طعمه کارخانه ی " جوامع سرمایه داری، انعکاس داده اند. سرمایه داری مدرن، بهرحال، بطور فزاینده ای صنعتی شده، متقاضی نیروی کار با مهارت شده و بیشتر به وظایف تکنیکی تا دستی مشغول شده است. در بریتانیا، Ivor Crewe بین تحلیل رفتن " طبقه کارگر سنتی "، با مشغول شدن در صنایع سنگین مستقر و رشد " طبقه کارگر جدید "، که اغلب کارگران با مهارت، معمولا به آنها حقوق بهتری پرداخت شده با کار در صنایع سبک گسترده، صنایع خدماتی و یا " صنایع طلوع کننده "، تمایز قائل شده. در کتاب بریتانیا چگونه رای میدهد (1984)، Curtice، Health ، Jowell " طبقه کارگر" را به مثابه کارگران ساده Manual که مسئولیت های نظارتی ندارند، تعیین می کنند. آنها اینگونه محاسبه کردند که در سال 1983 طبقه کارگر صرفا 34% انتخاب کنندگان بریتانیا را تشکیل می دادند. اگر طبقه کارگر دیگر از این انتظار احزاب سوسیالیست؛ که کارگران اکثریت انتخاب کنندگان را تشکیل می دهند، حمایت نکنند، آنها یا مجبور میشوند برای حمایت طبقات دیگر اجتماعی فراخوان بدهند، و یا با احزاب طبقه متوسط بعنوان شریک ائتلافی قدرت را سهیم شوند. هر دو راه احزاب سوسیالیست را ملزم به تعدیل عملیات ایدئولوژیکی کرده، که هم بسوی انتخاب کنندگانی که تمایلی کمتر و یا تمایلی به سوسیالیسم ندارند، فراخوان بدهند، یا با احزابی که بدنبال برپائی سرمایه داری هستند، کار کنند.
فراتر اینکه، آیا طبقه کارگر سوسیالیست در مرکز توجه قرار دارد، آیا سوسیالیسم مورد تمایل طبقه کارگر است؟ احزاب سوسیالیست مجبور بوده اند توانائی سرمایه داری را برای " تحویل کالا " مورد بررسی قرار داده، بخصوص در طی مرحله شکوفائی بعد از جنگ که رشد فراوانی برای تمام طبقات در جوامع غربی شد. در طی سالهای 1950 احزاب سوسیالیست برای جذب و فراخوان طبقه کارگر مرفه رو به رشد به تغییر و بازنگری در روش هایشان پرداختند. برای نمونه، در کنگره بادگدسبرگ سال 1959 SPD آلمان بطور رسمی هدف مالکیت مشترک را به نفع روش اقتصاد بر پایه بازار رها نمود. در بریتا نياHugh Gaitskell تلاش مذبوحانه کرد، که بند چهارم قانون اساسی زحمتکشان را که طرفداری از ملی سازی عمده فروشی میکرد، منسوخ کنند. در سال 1987، بعد از سه بار شکست پی در پی انتخاباتی، حزب کارگر یک روش محسوس تجدید نظرانه، که بیشتر تاکیدش بر بازار بود تا " مالکیت اجتماعی "، دنبال کرد. سوسیالیست های جناح چپ، بهرحال، مایل بوده اند بپذیرند که طبقه کارگر، سوسیالیسم بنیادی را رها کرده است. آنها ترجیج میدهند که باور کنند طبقه کارگر از توانائی قضاوتهای سیاسی مستقل که منعکس کننده منافع خودشان است، محروم گشته اند. مارکسیست ها، برای مثال، بر این باورند که سرمایه داری از طریق مراحل تحریف ایدئولوژیکی مورد حمایت قرار میگیرد. مارکس بر این بحث داشت، که " عقاید حاکم در هر زمان "، همیشه عقاید " طبقه حاکم بوده است " ( ص 51 ) ." عقاید بورژوازی " جامعه را گمراه کرده، و مانع درک طبقه کارگر از واقعیت استثمار خودش می شود. لنین بر این بحث داشت که طبقه کارگر بدون رهبری حزب انقلابی تنها قادر خواهد بود که به " آگاهی به اتحادیه اصناف " دست یابد؛ یک خواسته برای اصلاح ماتریالیستی در سیستم سرمایه داری، و نه یک " وجدان طبقاتی " انقلابی. مارکسیست ایتالیائی گرامشی Gramsci بر این تاکید داشت که بورژوازی سرمایه داری را مسلط کرده نه تنها از طریق قدرت اقتصادیش بلکه همچنین توسط یک مرحله " هژمونی ایدئولوژیکی ". نقد گرایان همچنین، نقش رسانه های گروهی را در شکل یابی نقطه نظرها و ارزش های انتخاب کننده گان تاکید و منعکس می کنند. گرچه، رسانه های گروهی در کشورهای سرمایه داری معمولا از استقلال برخوردار هستند، سوسیالیست ها ولی بشدت منکر هستند که رسانه های گروهی بتوانند بیطرفی سیاسی را حفظ کنند. در " بحث برای دمکراسی " اثر Tony Benn در سال 1981 بطور نمونه، بر این بحث شده که رسانه های گروهی در بریتانیا و سایر کشورهای سرمایه داری داری دارای یک تعصب ضد سوسیالیستی هستند، زیرا مالکیت روزنامه ها بیشتر در دست یک عده کوچک از افراد پرقدرت یا کمپانی های بزرگ چند ملیتی قرار دارند. نهایتا اینکه، آیا احزاب سوسیالیست اگر به قدرت برسند، رفرم های سوسیالیستی را انجام خواهند داد؟ احزاب سوسیالیست در تعدادی از کشورهای غربی دولت های تک حزبی برپا کردند: بریتانیا، فرانسه، سوئد، استرالیا، نیوزیلند و غیره. برای یکبار انتخاب شدند، بهرحال، آنها با منافع مورد تجاوز قرار گرفته هم در دولت و هم در اجتماع مواجه گشتند. در سال 1902، کارل کائوتسکی Karl Kautsky بر این بحث داشت که طبقه سرمایه دار دولت را میگرداند ولی حکومت نمی کند. خودش را با دولت حاکم موافق می کند. حکومت های انتخاب شده، همچنان که Miliband بیان کرده در حوزه " سیستم دولتی " عمل میکند ـ کارهای اداری، دادگاه ها، پلیس و ارتش ـ که پرسنل آنها انتخاب شده اند و از زمینه های مشترک اجتماعی به افراد شاغل و تاجر تبدیل شده اند. این گروه ها بازتاب دهنده یک تعصب طبقاتی بوده و قادر به مسدود کردن و یا به حداقل رساندن روش های سوسیالیستی رادیکال، هستند. فراتر اینکه، حکومت های انتخاب شده، با هر گونه مختصات ایدئولوژیکی، بایست به قدرت سوسیالیسم تکاملی اعتراف کرده بدین منظور که قدرت سیاسی تنها باید از طریق یک مبارزه رقابتی برای رای مردمی، بدست آمده و ابقا شود.
4 3 . کمونيسم COMMUNISM
اصطلاح "کمونیسم" بعلت بکار گرفتنش در طرق مختلف، موجب سردگمی بخصوصی در جدالهای سیاسی شده است. اول اینکه، اشاره به یک دیدگاه اتوپیائی در مورد جامعه آینده که توسط مارکس و انگلس مجسم و تشریح شده، دارد. دوم اینکه، بیانگر عقاید و روش های احزاب کمونیست است که تصور میشود منبعث از اصول مارکسیست که سالها، بعد از مرگ مارکس شکل یافته، می باشد. سوم اینکه، برای تشریح رژیم هائی که اینگونه احزاب، آنها را تشکیل داده و قدرت را در دست گرفته اند، از جمله در شوروی، اروپای شرقی، چین، کوبا و غیره استفاده می شود. در مانیفست حزب کمونیست (1848) مارکس تئوری کمونیسم را در یک جامعه خلاصه کرده است: " فسخ مالکیت خصوصی "، بنابراین، یک جامعه کمونیستی، یک جامعه بی طبقه است که ثروت مولد در اختیار همگان است. گرچه مارکس مایل بود که جزئیات آتی را چنین توضیح دهد، او بطور واضحی مجسم کرد که آن جامعه شرایط را ایجاد میکند که انسان بتواند به رهاسازی و آزادگی کامل نائل گردد: ثروت باید به نفع همه و نه به نفع یک عده قلیلی مورد استفاده قرار گیرد، و افراد قادر می شوند استعدادها و مهارت هایشان را از طریق کاری که آنها را از خودبیگانه نمی سازد، تشخیص دهند. فراتر اینکه، درفقدان برخورد طبقاتی، دولت عملکرد محوریش را از دست داده؛ که سرکوبی طبقاتی است و چنانچه مارکس بیان کرده، دولت منسوخ شده و به انسان اجازه داده میشود که از عهده مسائلش بطور معقول و با تشریک مساعی برآید. مارکس این عقاید را بر اساس آنچه که انگلس نامیده "برداشت متریالیستی از تاریخ" توسعه داد. نوشته های مارکس ماتریالیستی بودند به این مفهوم که او براین باور بود که جامعه انسانی می تواند تنها تحت تنویر رابطه دیالکتیکی بین نوع بشر و جهان مادی فهمیده شود: به مثابه مخلوقات تولید کننده، انسان دنیایش را ساخت، اما در پروسه خودش را با توسعه استعدادها، مهارتها و حساسیت ها متحول کرد. مارکس بنابراین معتقد بود تاریخ و جامعه تنها می تواند با ترم (اصطلاح) آنچه که او " زیر بنای " اقتصادی نامیده تعریف شود. که " ساختار عالی " قانون و سیاسی با آن مشروط میشود. بنظر او، تاریخ از طریق یک سری از مراحل، بجلو رفته که هر کدام توسط" روش تولید " یا سیستم اقتصادی، از برده داری و فئودالیسم تا سرمایه داری و نهایتا کمونیسم شکل گرفته. درهر سر فصل، تغیر تاریخی از تضاد های درونی که از مختصات تمام جوامع طبقاتی است، منتج شده. این امر زمانی اتفاق می افتاد که خود سیستم طبقاتی، " روابط تولید "، قید و فشار برای توسعه تکنیک و ابتکارات تولید کننده، و " نیروی تولید " می شد، و منعکس کننده یک انقلاب اجتماعی سراسری از ظهور یک سبک جدید تولید میگردید.
مارکس اعتراف کرد که سرمایه داری شاهد رشد قابل ملاحظه در توانائی های تولیدی در مقایسه با فئودالیسم بوده، اما پیش بینی کرده که، مانند دیگر تمام جوامع طبقاتی، نهایتا فنا شده، و احتمالا با یک انقلاب پرولتری سرنگون خواهد شد. بنابراین، تنها با استقرار جامعه بی طبقه کمونیستی ، که ثروت مادی میتواند بطور معقول به نفع تمام بشر مورد استفاده قرار میگیرد، آنچه که مارکس به آن اشاره کرد "دوره ما قبل تاریخ بشر" به پایان میرسد. بعد از مرگ مارکس، این عقاید در بیشتر نوشته های قابل دسترس همکار تمام دوران زندگیش، انگلس، معتبر شد، و در میان جنبشهای رو به رشد سوسیال دمکراتیک منتشر گشت. بعضی ها، بهرحال، بر این بحث داشتند که، انگلس شاید مارکسیسم را ساده یا دستکاری کرده، آنرا به یک فلسفه مکانیکی، حتی جبری و تقدیری، تبدیل کرده که مدعی کشف " قانون " جهانی طبیعت، تاریخ و افکار بشر می باشد. " دیالکتیک ماتریالیسم " توسط مارکسیست روسی پلخانف مصطح شد، این فلسفه بعدا اساس تئوری علوم جامعه شوروی، و بنا بر این سنگ بنای مارکسیسم ارتدوکس گردید.
احزاب کمونیسم که در قرن بیستم توسعه یافتند، بدون شک برپایه تئوری ها و اعتقادات مارکس و انگلس بنا شدند؛ بهرحال، آنها همچنین مجبور به اتخاذ این عقاید جهت دست یابی به قدرت سیاسی و حفظ آن بودند. در پروسه عمل، مارکسیسم کلاسیک بطور چشم گیری بازنگری و گسترده شد. دیگر اینکه، زمانیکه احزاب کمونیستی در کشورهای توسعه یافته اروپای غربی به قدرت رسیدند، آنطور نبود که مارکس پیش بینی کرده بود، بلکه، در کشورهای عقب مانده، بیشتر روستانشین مانند روسیه و چین، رژیم های کمونیستی برپا شدند، بنابراین، بیشتر بر اساس شرایط تاریخی و فاکتهای عملی شکل گرفتند تا با مدل ایدئولوژیکی اولیه. در نتیجه، دولت کمونیست در قرن بیستم غالبا بطور مشخصی از دیدگاه اتوپیائی که مارکس آنرا در قرن نوزدهم توسعه داد، انشعاب یافته است.
3.1 ـ مدل بلشویکی Bolshevik Model
تصویر و الگوبرداری از کمونیسم در قرن بیستم تحت نفوذ انقلاب روسیه و پی آمدهای آن بوده است. حزب بلشویک به رهبری ولادیمیر ایلیچ لنین، اکتبر سال 1917، با یک کودتا قدرت را به دست گرفت و آن را حزب کمونیست نام نهاد. بطوریکه درانقلابات کمونیستی موفق اولیه، رهبران بلشویک از اختیارات بی چون و چرا در دنیای کمونیست، حداقل تا سالهای 1950 برخوردار شدند. احزاب کمونیست که در جاهای دیگر تشکیل شدند، رهبریت ایدئولوژیکی مسکو را پذیرفتند و به انترناسیونالیسم و یا " کمینترن " کمونیست که در سال 1919 بنیان یافت، ملحق شدند. زمانیکه رژیم های کمونیست در جاهای دیگر مستقر شدند، مانند شرق اروپا بعد از 1945، در چین در سال 1949، در کوبا به سال 1959، آنها آگاهانه مطابق با ساختار مدل شوروی شکل یافتند. بنابراین کمونیسم شوروی مدل مسلط در دولت کمونیست شده و عقاید مارکسیست ـ لنینیست ایدئولوژی در دنیای کمونیست گردید.
بهرحال، مدل بلشویکی کمونیسم بیشتر به شرایط تاریخی ویژه در سال 1917 وفا کرده بودند. در اولین مرحله، روسیه از نظر اقتصادی عقب بود، اکثریت متنابهی از مردم روسیه هنوز در روستا زندگی میکردند و بخش پرولتاریای شهر نشین کوچک و کمتر پیچیده و ماهر بودند. در عمل مارکسیست های ارتدوکس، مانند اعضاء حزب منشویک، معتقد بودند که روسیه در مرحله فئودالی پیشرفته است و آمادگی برای انقلاب بورژوازی دارد ولی بسیار از مرحله نوع سوسیالیستی به دور است. تا اینکه تروتسکی تئوری تداوم انقلاب در سال 1960 را تدوین کرده که هر کس از آن دیدگاه دستیابی فوری به سوسیالیسم را در روسیه برداشت کرد. در نقطه نظرهای تروتسکی توسعه روسیه " ناهموار " بوده و بورژوازی آن به اندازه کافی قوی برای برقراری یک جامعه سرمایه داری باثبات نبوده است. مرحله توسعه بورژوازی می توانست بنابراین فروریخته و بسرعت از سرمایه داری بسوی انقلاب سوسیالیستی به رهبری بخش کوچک ولی قدرتمند پرولتاریا، حرکت کند. دوم اینکه، زندگی سیاسی تحت حاکمیت استبداد تزاری سرکوب شده، به طوریکه مخالفان رژیم را سرکوب کرده که هم در تبعید باشند و هم خودشان را در گروه های کاملا منظم و الهام بخش سازمان داده به امید اینکه از فرار، دستگیری و حبس جلوگیری کنند. در نهایت، بلشویکها دفعتا در موضع قدرت با دشمن از داخل و خارج مواجه شدند. ارتش های " سفید " وفادار به تزار، یک جنگ داخلی تا سال 1921 را سامان دادند واز طرف سپاهیان خارجی بریتانیا، فرانسه، USA و ژاپن حمایت می شدند. در نتیجه، رژیم کمونیستی پدیدار شده، به استفاده از ابزار قهری به خاطر حفظ ثبات سیاسی عادت کرده و از خودش در برابر " دشمنان طبقاتی " دفاع میکرد، برخلاف ترم" روبزوال گذاشتن" آنچه که مارکس در مورد ( دولت ) پیش بینی کرده بود، ترکیب عقب ماندگی اقتصادی و بی ثباتی سیاسی، دولت جدید التاسیس پرولتاریا را جبرا بطور فزاینده ای مرکزی و قدرتمند می کرد.
کمونیسم روسی همچنین توسط کمک تعین کننده شخصی رهبران اولیه بلشویک، لنین و استالین شکل یافت. لنین هم رهبر سیاسی بود وهم تئورسین اصلی. عقاید و نظریات لنینیسم نگرانی بی حد لنین را در مورد مشکلات بدست آوردن قدرت و برقراری حاکمیت کمونیستی بازتاب می داد. لنین به نظریه انقلاب وفادار ماند، معتقد بود که سیاست های پارلمانی صرفا یک ریاکاری بورژوازی به هدف فریفتن پرولتاریا به باور اخذ قدرت سیاسی از طریق صندوق رای می باشد. طبق پیش بینی لنین " دولت باید منحل شود" قدرت باید از طریق یک قیام مسلحانه بدست آید. لنین همچنین در مورد نیاز برای مرحله انتقالی بین انقلاب پرولتاریائی و دستیابی به کمونیسم کامل، که آنرا دیکتاتوری پرولتاریا می نامید، تاکید کرده است. انقلاب می بایست علیه امکان ضد انقلاب، که توسط دشمنان طبقاتی ایجاد می شود ـ بورژوازی بی قدرت شده که به آرزوی بازسازی سرمایه داریست ـ حمایت گردد. بنابراین، دولت نمی تواند فوری بعد از انقلاب " رو به زوال گذارد "؛ " دولت پرولتاریائی " با دولت " کارگران " بایستی برای جانشینی دولت بورژوازی برقرار گردد، و باید تا نابودی کامل سیستم طبقاتی وجود داشته باشد.
برجسته و عالی ترین نظریه های لنین،اعتقادش بر لزوم یک نوع جدید از حزب سیاسی، یک حزب انقلابی و یا حزب پیشتاز بود. برخلاف مارکس، لنین معتقد نبود که پرولتاریا بطور خود به خودی هوشیاری طبقاتی انقلابی را توسعه می دهد. طبقه کارگر توسط ایده ها و باورهای بورژوازی گمراه شده اند. در فقدان درک از تحلیل مارکس، کارگران برای تشخیص اینکه دشمن واقعی آنها خود سیستم سرمایه داری است، دچار اشتباه گشته، و بجای سرنگونی آن در پی اصلاح شرایط خود در سرمایه داری از طریق دستیابی به پرداخت بهتر، ساعت کار کمتر و شرایط کاری مطمئن تر هستند. لنین براین نظر داشت که تنها یک " حزب انقلابی " می تواند طبقه کارگر را از " آگاه شد به اتحادیه اصناف " به آگاهی طبقاتی انقلابی رهنمون شود. چنین حزبی بایست از انقلابیون حرفه ای و جان برکف ترکیب یافته باشد. او مدعی بود که رهبریت باید از معرفت ایدئولوژیکی برخوردار باشد، از تئوری مارکسیسم آگاهی داشته باشد، که تصور میشد یک توضیح علمی از توسعه تاریخی و اجتماعی ارائه می دهد. حزب بنابراین می توانست به مثابه " پیشتاز پرولتاریا " عمل نموده، زیرا، مسلح به مارکسیسم، قادر خواهد بود که منافع حقیقی پرولتاریا را درک کرده، و خود را وقف آگاه سازی طبقه پرولتاریا به پتانسیل انقلابی اش بکند. و بالاخره، لنین پیشنهاد داد که حزب پیشتاز بایستی برطبق اصول سانترالیسم دموکراتیک سازمان یابد. حزب باید از یک تشکیلات سلسله مراتبی، جهت ارتباط اجتماعات محلی بالاترین ارگان حزب، کمیته مرکزی و دفتر سیاسی اش، تشکیل شده باشد. " دمکراسی " در داخل حزب مستلزم اینست که هر سطح از حزب بتواند به آزادی بحث کرده، با آزادی به ارگانهای بالاتر نظر خود را توصیه کرده و هیئت خود را انتخاب نماید؛ " Centralization " بدین معنی است که اقلیت ها باید نقطه نظرهای اکثریت را بپذیرند، و ارگانهای پاینتر از تصمیمات بالاتر پیروی کنند. حزب انقلابی باید دارای نظم محکم و بطور مرکزی سازمان یافته باشد تا بتواند رهبری ایدئولوژیکی مورد احتیاج پرولتاریا را ارائه دهد. لنین مطمئن بود که سانترالیسم دموکراتیک می بایست بتواند به هر دو " آزادی بحث و اتحاد عمل " دست یابد.
زمانی که بلشویکها در سال 1917 قدرت را به دست گرفتند، بنام پرولتاریا همانند یک حزب پیشتاز عمل کردند. اگر حزب بلشویک در راستای منافع طبقه کارگر عمل نمود، احزاب اپوزسیون، بخصوص بورژوازی میبایست منافع خصم پرولتاریا را، به نمایش بگذارد. دیکتاتوری پرولتاریا مستلزم حمایت از انقلاب در برابر دشمنان طبقاتی که بطور موثری به معنی سرکوب تمام احزاب بغیر از حزب کمونیست بود. تا سال 1920، روسیه یک دولت تک حزبی شده بود بنابراین تئوری در برگیرنده وجود یک حزب مونوپولیستی یا انحصاری است، که مدعی اسکلت بندی منافع پرولتاریا و هدایت انقلاب به هدف نهائی اش که همانا " ساختمان کمونیسم" است، می باشد. فراتر اینکه، حزب مذکور باید همچنین، حزب حاکم باشد، به مثابه منبع مسئولیت سیاسی در یک دولت کمونیست، حزب کمونیست بایست " نیروی هدایت و رهبری کننده " در داخل دولت و دیگر مؤسسات باشد. دولت های کمونیست ارتدوکس، که بر اساس اصول مارکسیسم ـ لنینیسم شکل یافته اند، بنابراین، احزاب کمونیست حاکمشان را با سنگر قدرت سیاسی و منوپولی معرفت ایدئولوژیکی پاسداری کرده اند. کمونیسم شوروی از حکومت ژوزف استالین، کسیکه مبارزه برای قدرت را در داخل حزب کمونیسم بعد از مرگ لنین به سال 1924 بدست آورد، بی تاثیر نبود. بلکه عملا، اتحاد شوروی بطور مستقیمی متاثر از "انقلاب دوم" استالین، در سالهای 1930 بوده تا از انقلاب اکتبر. برخلاف لنین، استالین یک تئوریسین عمده سیاسی نبود. مهمترین ابداعات ایدئولوژیکی او اصول و دکترین " سوسیالیسم در یک کشور " در سال 1924 اعلام شد که مدعی بود اتحاد شوروی می توانست بدون ضرورت انقلاب بین المللی موفق به " ساختمان سوسیالیسم " شده و این امر او را کاملا از تروتسکی که انجام عدول ناپذیر انترناسیونالیسم را پاس می داشت، تفکیک می کند. بهرحال، استالین بعد از مستحکم کردن موقعیتش در قدرت، به اقتصاد نمایشی و تحول سیاسی دست زد و شروع به اعلام برنامه پنج ساله اول در سال نمود. تحت روش اقتصاد نوین لنین، معرفی شده در سال 1921، اتحاد شوروی یک اقتصاد مختلطی را توسعه داد که کشاورزی و صنایع کوچک در دست صاحبان خصوصی ماند، در حالیکه دولت تنها آنچه را که لنین آنرا " فرماندهی ارتفاعات اقتصادی " می نامد، در کنترل خود داشت. برنامه پنج ساله استالین بهرحال، یک صنعتی سازی سریع و همچنین یک موج قلع و قمع کننده شرکت های خصوصی را به دنبال داشت. کشاورزی از سال 1929 دستجمعی شد، دهقانان شوروی مجبور شدند به قیمت جان میلیونها نفر، زمین ها را تسلیم کرده و به مزارع دولتی و یا دستجمعی بپیوندند. اقتصاد استالین بنابراین، شکل جمعگرائی دولتی و یا " سوسیالیسم دولتی " بخود گرفت. بازار سرمایه داری کاملا محو شد و یک سیستم برنامه ریزی مرکزی جای آنرا گرفت که تحت تسلط کمیته برنامه ریزی دولتی ، Gosplan قرار داشت و توسط جمعی از وزارت خانه های اقتصادی قدرتمند مستقر در مسکو اداره میشد.
تغییرات اساسی سیاسی بهمراه این " انقلاب دوم " رخداد. استالین، بخاطر دستیابی به قدرت، موقعیتش را عنوان دبیر کل حزب کمونیست قلمداد کردو با این تضمین که حمایت کنندگانش به پست های با نفوذ در داخل دستگاه حزب منصوب شدند. ماموران حزب از بالا توسط سیستم شناخته شده فهرست نام ها و اصطلاح ها، و نه از طریق انتخاب از پائین، انتصاب شدند. مرکزیت دموکراتیک کمتر دموکراتیک و بیشتر مرکزی شده به یک " دایره جریان قدرت " هدایت می شد. بدینگونه که رهبر حزب به بهانه تقوایش برای قیمومیت و برتری، دارای اختیار بلامنازع گشت ـ در طی سالهای 1930، استالین از این قدرت تا نهایت وحشیگری استفاده کرد، هرکس مظنون به بی وفائی و یا انتقاد به یک سری از پاکسازی های فزاینده جابرانه بود که توسط پلیس مخفی NKVD انجام می شد، حذف میگردید. عضویت حزب کمونیست به نصف تنزل یافت، بالای یک میلیون نفر زندگی شان را از دست دادند، که شامل اعضای نجات دهنده POLITBURO لنین بودند، و میلیونها نفر در اردوگاه های کار یا Gulag زندانی شدند. استالین گرائی سیاسی بنابراین یک فرمی از دیکتاتوری تمامیت خواه بود، از طریق حزب حاکم عمل میکرد، حزبی که در آن تمام اشکال مباحثه و مجادله یا انتقاد، از طریق ترور و وحشت کاملا ناپدید شد، تا جائیکه به یک جنگ داخلی منجر شد که علیه خود حزب هدایت گرديد.
3.2 ـ شکافهای جدا سازی THE MONOLITH CRACKS
تا قبل از مرگ استالین در سال 1953، کمونیسم شوروی در دنیای کمونیست تقریبا قدرت بی چون و چرا باقی ماند. اتحاد شوروی موفق به یک ابر قدرت صنعتی شد، به شکست فاشیزم در جنگ جهانی دوم کمک کرد و نفوذش با استقرار حکومت کمونیستی در اروپای شرقی و چین گسترش یافت. در طی این مرحله، منتقد اصولی کمونیسم شوروی لئون تروتسکی بود. گرچه تروتسکی کودتای بلشویک سال 1917 را رهبری می کرد و فرماندهی ارتش سرخ را بعهده داشت، او در جنگ قدرت سالهای 1920 توسط استالین شکست خورده بود، در سال 1929 از شوروی تبعید شده بود، و نهایتا توسط آدم کشان استالین در سال 1940 بقتل رسید. در سال های 1930، تروتسکی بر این بحث داشت که اتحاد شوروی از یک "انحطاط بورکراتیک" رنج می برد، و پیشنهاد میداد که یک انقلاب سیاسی ضرورت دارد تا بوروکراسی دولتی ممتاز شده را سرنگون کرده و اتحاد شوروی را به جاده سوسیالیسم باز گرداند. گرچه تروتسکی انترناسیونالیسم چهارم را برای به چالش طلبیدن انترناسیونالیسم کمونیست متاثر از برتری شوروی را شکل داد، ولی همچنان یک منفور در دنیای کمونیست باقی ماند و عقایدش تا مدتی بعد از مرگش اثری نکرد.
مرگ ژوزف استالین ورود به یک پروسه تدریجی از پروسه تدریجی از پرسش و انتقاد در اتحاد شوروی و جاهای دیگر را موجب شد. در سال 1956 دنباله رواستالین، خروشچف، یک " گفتگوی مخفی " با کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی برپا کرد، " جرائم استالین " را جمع آوری کرده، و او را در ردیف بانی " کیش شخصیت " جای داده، شخص او را مسئول رنج ها و خشونت های سال های 1930 دانست. ادعانامه خروشچف دنیای کمونیست را دچار شوک کرد که استالین را نماینده بر حق و قانونی لنین و مارکس تصور میکرد. مرحله استالین زدائی در اتحاد شوروی طلوع کرد، این حرکت دریک " ذوب فرهنگی " و یک کوشش محدود برای غیر مرکزی کردن قدرت اقتصادی انعکاس یافت ـ حمله شوروی به مجارستان، 1956 همچنین موجب بروز اولین رگه های انتقاد به مسکو در احزاب کمونیست غربی گشت. در سال 1958، مائوتسه دونگ آنچه را که " گام بزرگ بجلو" مینامید، در چین معرفی کرد و استقلال بیشتری جدا از مسکو در چین برقرار کرد، که در سال 1965 به یک وقفه روابط رسمی با اتحاد شوروی منجر شد. چون دنیای کمونیست کمتر تک گرا شد، مدل بلشویکی توسط نظریه های رقیب سوسیالیسم در غرب و شرق به چالش طلبیده شد.
در سالهای 1970، احزاب کمونیست غربی، که قبلا رهبری ایوئولوژیکی مسکو را پذیرفته بودند، شروع به استقلال بیشتری از شوروی کرده و یک نمونه مشخص کمونیسم اروپائی را دنبال کردند. جدائی از مسکو توسط دو عامل محرک ایجاد شد. اولا، بعد ازسقوط خروشچف در سال 1946 انزجار رو به تزاید هم در مورد سیاستهای داخلی و خارجی بوجود آمد، که در زمان برژنف وارد یک مرحله نئوـ استالینیسم شد. حمله شوروی به چکسلواکی در سال 1968 بطور جدی وفاداری احزاب غربی را مخدوش کرد، همچون قلع و قمع مخالفان محدودیت حقوق بشر که در مورد دستگیری و اخراج الکساندر سولژنیستین و سرکوبی انتلکتوئل ها مانند آندره ساخارف، منعکس شد. دوم اینکه، در مرحله رشد اقتصادی و ثبات سیاسی در غرب، فراخوانی احزاب کمونیست با این پوشش که آنها هنوز خودشان را به عنوان احزاب انقلابی به حساب می آوردند و معترف به سرسپردگی به مسکو بودند، از رونق افتاد.
احزاب کمونیست اسپانیا، فرانسه و ایتالیا اولین ها بودند که استقلال بیشتری را تمرین کرده و در سال 1977 بر سر اعلامیه بزرگ اصول کمونیست اروپائی به توافق رسیدند. در اولین قدم، آنها پذیرفتند که کمونیسم می بایست با فرهنگ و سنت های ملی موجود توافق داشته باشد: تجربه روسی همیشه مطابق با شرایط در اروپای غربی نبوده. حزب کمونیست ایتالیا، برای نمونه، تصمیم گرفت هر گونه ارتباط رسمی با الحاد را رها کند. بهرحال، اصول مرکزی کمونیسم اروپائی، رد ایده لنین در مورد انقلاب در راستای گذار تدریجی و صلح آمیز بسوی سوسیالیسم بود. بنابراین، احزاب کمونیست غربی، احزاب پارلمانتری شدند، سیاستهای انتخاباتی و قانون اساسی را اعمال میکردند. با پذیرش اینکه قدرت می تواند از طریق صندوق های رای بدست آید، کمونیست های اروپائی عقاید لنین را در مورد اینکه دولت صرفا یک وسیله و ابزار طبقه حاکم است را، بازنگری کرده و براین بحث نمودند که دولت میتواند حداقل از " خود گردانی نسبی " سیستم طبقاتی برخوردار شده متاثر از طبقات اجتماعی، از جمله پرولتاریا باشد. فراتر اینکه احزاب کمونیست اروپائی مقوله حزب پیشتاز را مورد بررسی و ارزیابی مجدد قرار دادند. آنها دیگر خودشان را تنها نمایندگان طبقه کارگر ملاحظه نمیکرند، بنابراین آماده ورود با احزاب بودند. بطور نمونه حزب کمونیست ایتالیا تا حدودی با حزب دمکرات مسیحی در قدرت سهیم شد (8ـ 1977)، که بنام " چشم پوشی تاریخی " نامیده شد و کمونیست های فرانسوی در دولت سوسیالیست مسلط خدمت می کردند(4 ـ 1981). بالاخره، کمونیست های اروپائی عقیده دیکتاتوری پرولتاریا را رها کردند. اگر قدرت سیاسی بتواند از انتخابات رقابتی بدست آید، بایست به همین طریق کسب گردد. احزاب کمونیست اروپائی بنابراین اصول پلورالیسم سیاسی را پذیرفتند و تمایلی به برقراری حاکمیت کمونیستی تک حزبی نداشته اند. اصول کمونیست اروپائی بنابراین بطور بنیانی از مارکسیست ـ لنینیست ارتدوکس جدا شده و در بسیاری جهات اصول سیاسی حزب کمونیست اروپائی از احزاب سوسیال دمکرات تشخیص دادنی نیستند. این پروسه های بازنگری و تغییر بطور قابل توّجه ای توسط حوادث سالهای 1989 رو بسرعت گذاشت. در سال 1989، بطور نمونه، حزب کمونیست ایتالیا بطور رسمی یک برنامه سوسیال دمکرات اتخاذ کرده و در سال 1990 عنوان " کمونیست " را از حزب حذف کرده، که از طرف احزاب دیگر کمونیست این روند پیروی شد. بعضی دولت های کمونیست نظریه رفرم را پیش گرفتند. بطور نمونه، در " بهار پراگ " در سال 1968، رهبر کمونیست چکسلواکی، الکساندر دوبچک، تجربه جدیدی را ارائه داد به نام " سوسیالیسم با یک چهره انسانی ". آزادی سیاسی و آزادی اجتماعی احیا شدند، محدودیت هائی بر پلیس مخفی اعمال شد، و عناصر اولیه سیستم حزبی رقابتی معرفی شد. بهرحال، این تجربه در آگوست سال 1968 با حمله پیمان ورشو بطور ناگهانی به پایان رسید، که منجر به حذف دوبچک و دوباره مستقر شدن مارکسیست ـ لنینیست های ارتدوکس شد. نمونه دیگر کشور یوگسلاوی است، که هرگز کاملا با سیستم برنامه ریزی مرکزی استالینیست همخوانی نداشت. بیشتر از 85% از زمین های کشاورزی یوگسلاوی خصوصی هستند و نصف آن طبق اصل کارگران " خود گردان" عمل میکند. تمرکز زدائی اقتصادی همچنین در مجارستان در سال 1968 به مثابه بخشی از آنچه که " مکانیزم اقتصاد نوین " نامیده شد، معرفی گشت. رفرم های یوگسلاوی در مجارستان یک مدل آلتر ناتیو از توسعه اقتصادی در رقابت با برنامه ریزی مرکزی سبک شوروی ایجاد کرده، که بطور معمول سوسیالیسم بازار نامیده شد. اس و اساس این مدل بر دستیابی به منافع بازار قرار داد: کفایت، رقابت، و پاسخگوئی، بدون دوباره تولید مالکیت خصوصی یا یک سیستم طبقاتی سرمایه داری. چنین اقتصادی، " سوسیالیست " باقی میماند زیرا بازار برای کار وجود ندارد و اقتصاد تحت تسلط کارگران بطور تعاونی می باشد؛ اینها، بهرحال، در حول و حوش بازار رقابتی عمل می کنند.
3.3مرگ کمونیسم ؟ The Death of Communism?
سال 1989 تقسیم بندی محزونی را در تاریخ کمونیسم نشان داد. یک موجی از تظاهرات عمومی در آغاز آپریل با ظهور " حرکت دمکراتیک " رهبری دانشجویان در چین، حاکمیت کمونیسم را دربیشتر جاهای دنیا به چالش طلبید. گرچه تظاهرات میدان تیانامین در ماه ژوئن بطور خشونت باری سرکوب شد، در اروپای شرقی رژیم های کمونیست در پائیز و زمستان سال 1982 سقوط کردند. دیوار برلین در 10 نوامبر فروریخت و تا پایان سال، " پرده آهنین "، که اروپا را از سال 1945، به غرب سرمایه دار و شرق کمونیست تقسیم کرده بود، برداشته شد. جاهائیکه حکومت کمونیست از فروپاشی نجات یافتند، مراحل رفرم داخلی بلافاصله تسریع شدند.
این حوادث در اماتیک احتمالا توسط رهبری سیاسی در اتحاد شوروی بروز کردند: انتصاب میخائیل گورباچف بعنوان دبیر کل حزب کمونیست در سال 1985 بعلت زنگ خطر رکود و ناکفایتی اقتصاد شوروی، گورباچف پروسه یک رفرم رادیکال در سنت روسی برنامه " انقلاب از بالا " را افتتاح کرد. او سه هدف را مستقر کرد: اولین و مهمترین پروژه پروسترویکا Prestroika بود، بازسازی اقتصادی؛ دوم Glasnost یا "توسعه" وسیعتر، آزادی مجادله سیاسی؛ و سوم اینکه، دمکرات سازی، مشارکت وسیعتر مردمی در زندگی عمومی اجتماعی. خلاصه اینکه، رفرم های گورباچف تداوم یک پروسه استالین زدائی، که تحت حاکمیت خروشچف در سال 1950 شروع شده بود، میباشد. رفرم اقتصادی در خدمت گذار تدریجی از برنامه ریزی مرکزی به اقتصاد " بازار سوسیالیست" با ترغیب شرکتهای عظیم شوروی به خود گردان شدن و مجاز شدن بازرگانی تعاونی و مالکیت منفرد توسعه یافت. رفرم های سیاسی آزادی بیشتر به بحث و جدل در داخل کمونیست را داده، و انتقاد بیشتر در جامعه شوروی، مراجعه به آنچه که آنرا گورباچف " دمکراسی لنینی " نام نهاد، مجوز یافت. گورباچف همچنین پذیرفت که رفرم مستلزم اتخاذ یک روش جدید برای سیاست خارجی، بخصوص تقلیل هزینه های تسلیحاتی و رابطه جدید با غرب است. این امر در معاهده NF منعکس شده که در سال 1987 امضا گردید، که برای اولین بار مقدار تسلیحات هسته ای را کاهش داد. زمانیکه نا آرامیها در اروپای شرقی در سال 1989 بوقوع پیوست، گورباچف از دخالت کردن همچون سال 1956 و 1968، خودداری کرد و سقوط دولت کمونیستی را پذیرفت.
تحت فشار روز افزون اپوزیسیون در داخل شوروی، و مشتعل از تداوم نزول اقتصادی و توسعه در اروپای شرقی، پروسه رفرم وارد یک فاز کمتر رادیکال و بیشتر لیبرال در سال 90ـ 1989 شد. فاز دوم رفرم، شاهد پروسه لنین زدائی شد. حزب کمونیست قدرت انحصاری اش را در مارس 1990 رها کرده و کثرت گرائی کامل سیاسی و سیستم حزبی رقابتی را پذیرفت. معرفی یک پارلمان و یک ریاست اجرائی جدید در شوروی موجب ایجاد امکان سقوط دمکراتیک و مسالمت آمیز دولت کمونیست گشت. اتحاد شوروی همچنین هدف سوسیالیسم بازار را رها کرده و تصمیم به ساختن یک اقتصاد کاپیتالیستی سبک غربی گرفت، بهرحال، تلاشهای گورباچف برای ایجاد توازن بین مطالبات اصلاح طلبان رادیکال علیه بیم و نگرانی از محافظه کاران سرسخت، بطور غیر عادی در اگوست 1991 زمانیکه یک کودتای ارتشی براحتی او را از قدرت برکنار کرد، بر باد رفت. توجه کودتا بر این نکته سوار بود که رفرم های شوروی دیگر " انقلاب از بالا " نباشد و بجای آن به انقلاب مردمی که اروپای شرقی را دو سال قبل تغیر داده بود، تأسی نمود. شکست کودتا پیرو ائتلاف نکردن دولت شوروی مرکزی به عنوان جانشینی جمهوری های مستقل از مسکو یا هدایت شده از دولت های بالتیک که بطور رسمی از اتحادیه کناره گیری کردند، به وقوع پیوست. دستگاه دولت کمونیست از کارافتاد و قدمهائی در جهت متفرق کردن حزب کمونیست، حداقل بطور سنتی برداشته شدند. وظایف قابل ملاحظه رفرم اقتصادی با وجود این قرار شد انجام شود؛ perestroika سیستم اقتصادی موجود را گرچه ناکافی، بسیار سریع تر از اینکه آلترناتیوی بسازد، ریشه کن کرد. بعضی ها، مانند فرانسیس فوکویاما، این توسعه را به مثابه " مرگ مارکسیسم ـ لنینیسم بعنوان یک ایدئولوژی زنده " و پیروزی لیبرالیسم غربی تفسیر کرده است. حتی تاریخ دان مارکسیست،
Eric Hosbaum پذیرفته است که " عصر انقلاب اکتبر" بپایان رسیده است. دیگران، بهرحال، این توسعه ها را به مثابه یک فرصت و موقعیت و نه شکست سوسیالیسم تفسیر کرده اند. در اتحاد شوروی، میخائیل گورباچف بر این بحث کرده است که سوسیالیسم مارکیسستی ایدئولوژی بسیار برجسته ای است که پتانسيل دوباره فراخوانده شدن محبوب و مردمی را دارا می باشد. البته، گورباچف مدعی شده است که کمونیسم یک دوره انتقال و " انتخاب دوباره دمکراتیک " را تجربه کرده است. چنین نظری بر اساس این باور است که این خود کمونیسم نبوده که سقوط کرده بلکه بیشتر یک عقیده و برداشت بلوشیکی از دولت کمونیستی بوده است. به مثابه یک ایدئولوژی، کمونیسم انعطاف پذیر و سازگار، توانا به احیا مخالفت با فرم های لینیستی مارکسیسم می باشد.بعضی از سوسیالیست ها در اروپای شرقی بر این بحث داشتند که سال 1989 بعنوان یک فرصت و نه یک شکست ملاحظه شده زیرا موجب قطع ارتباط بین سوسیالیسم و اقتدار گرائی شده. آنها سعی کردند یک " راه سوم " را بین برنامه ریزی مرکزی و بازار آزاد توسعه داده، که معمولا بر اساس مدل سوسیال دمکراسی سوئدی می باشد. بهرحال، تجربه دولت سوسیالیستی سبک شوروی تحریکات بروز یک عکس العمل سیاسی علیه ایده خود سوسیالیسم را دامن زد. زمانیکه انتخابات آزاد در کشورهای آلمان شرقی، مجارستان، لهستان، چکسلواکی و همچنین در بعضی جمهوری های شوروی برپا گشت، کاندیداهای سوسیالیست و کمونیست مورد قبول واقع شدند. گرچه هنوز زود است که پیش بینی کرد که چه فرمی از توسعه سوسیالیستی را دولت های کمونیست قبلی اتخاذ خواهند کرد، ولی غیر متحمل بنظر نمی رسد که، حداقل در کوتاه مدت، با هر نوع از مدل سوسیالیسم سازگار باشد.
3.4
سوسیال
دمکراسیSocial
Democracy
اصطلاح
" سوسیال دمکراسی " با تعداد بسیار متفاوت تبیین ها هماهنگی دارد. مفهوم اولیه آن
همراه با مارکسیسم ارتدوکس بود و قرار بود که تفاوت بین هدف ظریف دموکراسی سیاسی و
دافعه های سوسیالیسم بنیادگرا را نمایان کند. دمکراسی سیاسی به هدف دادن حق مساوی
در زمان انتخابات به تمام شهروندان توسط دستیابی به حق انتخاب و رای بزرگسالان بطور
جهانی بود. سوسیال دمکراسی، بهرحال، اصل برابری زندگی اجتماعی و بنابراین دارائی
ثروت را مطالبه کرد. بنابراین در مفهوم اولیه اش سوسیال دموکراسی دلالت بر اجرای
مالکیت دستجمعی ثروت مولد و دستیابی به جامعه بی طبقه میکرد. زمانیکه احزاب عنوان
"سوسیال دمکرات" را اتخاذ کردندـ مانند حزب سوسیال دمکرات آلمان
SPD
در سال 1875 تاسیس شد، یا حزب کارگر سوسیال دمکرات روسیه در سال 1898 ـ آنها معترف
به یک اجرای رسمی از دکترین مارکسیست بودند.
بهرحال، این اصطلاح بزودی خواهان یک
تفاوت عمده مفهومی با آنچه که در نتیجه تاکتیک های پارلمانتری توسط بیشتر حزب های
سوسیال دمکرات اتخاذ می شد از جمله بخصوص بزرگترین آنها،
SPD،
تحت رهبری کارل کاتسکی بودند. مارکس شخصا برنامه
Gotha،
SPD
را که در سال 1875 اتخاذ شد، مورد انتقاد قرار داد، زیرا گذار مسالمت آمیز به
سوسیالیسم را پیشنهاد می داد. تا آغاز قرن بیستم، از سوسیال دمکراسی بطور فزاینده
ای به منظور سوسیالیسم دمکراتیک برداشت می شد، در برابر سوسیالیسم انقلابی، بعد از
انقلاب روسیه، آن سوسیالیست ها که به اصول انقلاب از جمله بلشویک های روسیه وفادار
مانده بودند، عنوان "کمونیست" را اتخاذ کرده تا خودشان را از احزاب سوسیال دمکرات
رفرمیست متمایز کنند. تغییر نهائی در معنی اصطلاح " سوسیال دمکراسی " در نتیجه
تمایل میان احزاب سوسیال دموکراتیک نه تنها برای اتخاذ استراتژی های پارلمانتری،
بلکه همچنین برای بازنگری در اهداف سوسیالیستی بوقوع پیوست، بخصوص، سوسیال دمکرات
های غربی دیگر به دنبال استقرار سرمایه داری نبودند بلکه بدنبال رفرم و"انسانی"
کردن آن بودند. سنت سوسیال دمکراتیک برپاست تا بطور گسترده ای بین اقتصاد بازار از
یک طرف و دخالت دولت از طرف دیگر توازن برقرار کند. در پروسه ها، سوسیالیست ها اصول
بنیادگرایشان را دوباره مورد بررسی قرار داده، در عمل، سوسیالیسم را تصفیه کردند.
4 ـ اخلاق گرائی Moralism
پایه تئوریکی سوسیال دمکراسی در قرن بیستم بیشتر بر اساس اطلاعات و یا اعتقادات مذهبی ارائه شده تا یک تحلیل علمی. مارکس و انگلس تئوری شان را به مثابه " سوسیالیسم علمی " توصیف کردند، و " سوسیالیسم اتوپیائی " سال های اولیه را رد کردند. ادعای مارکسیسم جهت علمی بودن بر بستر باور کشف توسعه حقوق مدنی و تاریخی قرار داد: پیروزی سوسیالیسم اجتناب ناپذیر بود، نه تنها بخاطر اینکه دارای نقطه نظر اخلاقی بالاتر بود، بلکه بعلت اینکه مبارزه طبقاتی و تاریخ را به پیروی از دوره های دستیابی احتمالی به جامعه بی طبقه کشانید ـ متد علمی مارکس بر پایه "ماتریالیسم تاریخی " قرار داشت، عقیده ای که افکار انسان و رفتارش را با شرایط اقتصادی زندگی مشروط میکند. سوسیال دمکرات ها عقاید ماتریالیستی و سیستماتیک مترقی مارکس را نپذیرفتند، بلکه بیشتر یک انتقاد اخلاقی در مورد سرمایه داری را پیش بردند. خاصه اینکه، سوسیالیسم از نظر اخلاقی برتر از سرمایه داری است زیرا انسان ها موجودات وابسته به اخلاقیات هستند، با رشته های عشق و محبت، همدردی، شفقت و مهربانی به یکدیگر مرتبط هستند. چنین عقایدی است که اغلب به سوسیالیسم یک کاراکتر اتوپیائی مورد توجه داده است.
دیدگاه اخلاقی که سوسیالیسم تربیتی و اخلاقی را برجسته میکند بر اساس اصول انسانی و مذهبی قرار گرفته. سوسیالیسم در فرانسه، بریتانیا و دیگر کشورهای بازار مشترک بیشتر تحت نفوذ عقاید اتوپیائی William Morris و Fourier Owe قرار دارد تا حکم علمی کارل مارکس. سوسیالیسم همچنین بار زیادی از مسیحیت را داراست. برای نمونه، در بریتانیا یک سنت کهنه سوسیالیسم مسیحی وجود دارد، که در اثر R.H.Tawney در قرن بیستم منعکس شده است. اخلاقیات مسیحی که سوسیالیسم از آن الهام گرفته درباره برادری جهانی، اقدام به برخورد مساوی با تمام افراد به عنوان مخلوقات خداوند می باشد، اصولا در برگیرنده توصیه هائی است مانند " تو باید همسایه ات را مانند خودت دوست بداری". در کتاب جامعه اکتسابی The Acquisitive Society 1921، تاونی، سرمایه داری بی رویه را محکوم کرده، زیرا بیشتر از " گناه حرص و طمع " نشئت گرفته تا وفاداری به " انسانیت مشترک " در Equality (1931) تاونی سیستم طبقاتی را محکوم کرده با اشاره به اینکه این امر " بخصوص مطرود مسیحیان است "، بنابراین همه را برای تقلیل اساسی نابرابری اجتماعی فرا می خواند.
چنین الهام مذهبی در عقاید خداشناسی والا مشهود بوده، که کشورهای کاتولیک بسیاری را در جهان سوم، بخصوص در امریکای لاتین تحت نفوذ قرار داده است. بعد از سالها حمایت از رژیم های سرکوبگر در امریکای لاتین، در ملاقات اسقف های رومن کاتولیک در Medelli کلمبیا در سال 1968 این امر را یک " عقیده مرجح برای فقرا" اعلام کرد. مسئولیت های مردان روحانی دیده شده که ماورای روحانیت صرف گسترش یافته و شامل مبارزات اجتماعی و سیاسی افراد عادی می باشد. علی رغم محکومیت پاپ جان پل دوم و واتیکان، کشیش های رادیکال در بیشتر کشورهای امریکای لاتین به کمپین هائی علیه فقر و سرکوبی سیاسی محلق شده و در آن زمان همچنین جنبش های انقلابی سوسیالیست را حمایت کردند. برای نمونه، ساندینیست ها در انقلاب نیکاراگوئه در سال 1979، بعضی مواقع بطور فعالی، توسط کشیشهای انقلابی مورد حمایت قرار گرفتند. بطور مشابهی، جنبش های سوسیالیست در کشورهای شمال افریقا تحت نفوذ اسلام، خاور میانه و آسیا از مذهب الهام گرفته بودند. اسلام اصول عدالت اجتماعی، بخشش و تعاون را ترغیب نموده و مخصوصا مصرف گرائی و سودگرائی را ممنوع کرده است.
با رها سازی تحلیل علمی به نفع اصول مذهبی و اخلاقی، بهرحال، سوسیال دمکراسی پایه تئوریکی سوسیالیسم را ضعیف کرد. سوسیال دمکراسی ابتدا نگران توجه و رسیدگی توزیع عادلانه و مناسب ثروت در جامعه بود، این امر در برگیرنده اصول والای سوسیال دمکراسی، عدالت اجتماعی، که دلالت بر اجرای مساوات بیشتر و بازتاب دهنده ارزش ها مانند مهربانی و شفقت، توجه دارد، می باشد. بهرحال، عملا پیاده کردن این هدف و استقرار آن باتمام جزئیات بسیار مشکل است. مثلا، چقدر برابری لازم است تا سرمایه داری را بصورت " انسانی " درآورد و یا یک بالانس و توازن قابل قبولی بین رفاه و ایجاد ثروت کدام است؟ در نتیجه سوسیال دمکراسی در جایگاهی با برد وسیعی از نقطه نظرات قرار می گیرد که گستره آن میتواند از اعمال برابری از نگاه جناح چپ و گسترش مالکیت دستجمعی ثروت، تا باور جناح راست به کفایت بازار که می تواند از لیبرالیسم مدرن غیر قابل تفکیک شود، و حتی سرشار از محافظه کاری پدر سالارانه باشد. با وجود این جهت اساس و پایه تئوریک بخشیدن به سوسیال دمکراسی تلاش فراوان شده بطور معمول درگیر آزمایش دوباره خود سرمایه داری و دوباره تعین کردن هدف سوسیالیسم شده است.
4.1 ـ تجدید نظرگرائی Revisonism
هدف بنیادی سوسیالیسم این بود که ثروت مولد بایستی در مالکیت مشترک همه و بنابراین مورد استفاده نفع مشترک قرار گیرد. این امر مستلزم لغو مالکیت خصوصی و آنچه که مارکس به آن اشاره کرده به مثابه " انقلاب اجتماعی " گذار از " نوع تولید " سرمایه داری به سوسیالیستی شد. سوسیالیسم بنیادگرا بر این باور است که سرمایه داری غیر قابل ترمیم، یک سیستم استثمار و سرکوب طبقاتی است که شایسته لغو کامل و نه یک رفرم صرف ، میباشد. تا پایان قرن ، بعضی سوسیالیست ها به این باور رسیدند که تحلیل های مارکس مخرب هستند. شفاف ترین بیان تئوریکی این باور در " سوسیالیسم تدریجی " ادوارد برنشتین یافت میشد، که یک انتقاد جامع از مارکس کرده و اولین بازنگری در تحلیل مارکسیستی را به عهده گرفت. تحلیل های Bernstein بطور وسیعی غیر علمی بود، او متد تحلیل ماتریالیسم تاریخی مارکس را رد کرده، زیرا پیش بینی های مارکس را نادرست مدلّل میکرد. سرمایه داری خودش را هم با ثبات و هم قابل انعطاف نشان می داد؛ البته تا پایان قرن، دلیل اندکی بر آنچه که مارکس در مانیفست کمونیست سال 1848 به آن اشاره کرده بود " شبح کمونیسم " در پی شکار اروپاست، وجود داشت. بجای شدت بخشیدن به برخورد طبقاتی، و تقسیم جامعه سرمایه داری به دو طبقه عمده، " بورژوازی و پرولتاریا " ، برن اشتاین نظر داد که سرمایه داری بطور فزاینده ای در حال پیچیده و محترم شدن است. بخصوص، مالکیت ثروت در نتیجه معرفی کمپانی های شرکت سهامی، که تحت مالکیت تعدادی از سهامداران بودند تا تحت مالکیت کارخانه دار قدرتمند منفرد، رو به وسعت گذاشت. درجه و مقام طبقه متوسط همچنین بلعیده شد، رشد تعداد کارمندان حقوق بگیر، تکنسین ها، افسران دولتی و کارگران حرفه ای که نه سرمایه دار بودند و نه پرولتاریا افزایش یافت. بنظر برن اشتاین، سرمایه داری دیگر یک سیستم سرکوبی طبقاتی عریان نبود. سرمایه داری می توانست با ملی سازی صنایع اصلی و بسط حمایت قانونی و منافع رفاهی برای طبقه کارگر رفرم یابد، پروسه ای که برن اشتاین مطمئن بود که میتوانست بطور مسالمت آمیز و دمکراتیک بدست آید.
احزاب سوسیالیست غربی در عمل روزیونیست هستند، گرچه همیشه در تئوری اینطور نیست، مقصد آنها بیشتر رام کردن سرمایه داری است و نه منسوخ کردن آن. در بعضی موارد آنها اجرای رسمی اهداف بنیادگرا را حفظ کرده، مانند مورد حزب کارگر بریتانیا که به " مالکیت مشترک " بر ابزار تولید، توزیع و مبادله آن، در ماده قانون اساسی ذکر شده. " مالکیت مشترک " اینگونه درک شده که به معنی ملی سازی ثروت مولد و نهایتا جایگزین کردن سیستم برنامه ریزی مرکزی بجای بازار سرمایه داری است. در طی قرن بیستم، سوسیال دمکرات ها چون کفایت و نیرومندی بازار سرمایه داری را تشخیص دادند تعهد خود را در مورد برنامه ریزی رها کردند. حزب کارگر سوسیال دمکرات سوئد بطور رسمی برنامه ریزی را در سال های 1930 رها کرده، همچنانکه سوسیال دمکراتهای آلمان غربی در کنگره Bad Godensberg سال 1959 این کار را کردند، واین اصل را پذیرفتند که ؛ " رقابت زمانیکه امکان دارد؛ برنامه ریزی زمانیکه لازم است ". در بریتانیا یک تلاش مشابه بطور رسمی رویزینیسم را در اواخر سالهای 1950 پذیرفت که به شکست منتهی شد؛ وقتی که کنفرانس حزب کارگر تلاشهای Hugh Gaitskell را برای لغو ماده IV4 رد کرد. با وجود این، حزب کارگر در زمان قدرت اشتهائی برای ملی سازی عمده فروشی نشان نداده است. رها سازی برنامه ریزی، سوسیال دمکراسی را به سه هدف معتدل تر تنها گذاشت. اول، اقتصاد مخلوط، آمیزه ای از مالکیت خصوصی و عمومی که مابین سرمایه داری بازار آزاد و جمع گرائی دولتی قرار داد. ملی سازی، زمانی که توسط سوسیال دمکرات ها نمایندگی می شود، بدون تغییر انتخابی است و برای "Commanding Hights " اقتصادی و یا صنایعی که تصور می شود باید " مونوپلی طبیعی " باشند، در خور بوده است. دولت کارگر ATTLEE 51ـ 1945، برای مثال، صنایع اصلی را، الکتریسیته، گاز، ذغال سنگ، فولاد، راه آهن و غیره را ملی کرد، ولی بیشتر صنایع بریتانیائی را در دستهای خصوصی رها کرد. دوم، دمکرات ها در پی تنظیم و یا مدیریت اقتصاد های سرمایه داری بخاطر دستیابی به رشد اقتصادی و حفظ بیکاری حداقل بودند. تا سال 1945، اکثر احزاب سوسیال دمکرات به علم اقتصاد Keynesian روی آورده به مثابه ابزاری برای دستیابی به سرمایه داری منظم و مهار شده، تبدیل شده بودند. بالاخره، سوسیالیست ها به سوی دولت رفاه به مثابه ابزار اصولی رفرم یا انسانی سازی سرمایه داری جذب شدند.
دولت رفاه به مثابه مکانیزم دوباره توزیع، که به ارتقا برابری اجتماعی و محو فقر کمک میکند، دیده شده است. سرمایه داری دیگر ضرورتی برای منسوخ شدن نداشت، و تنها با استقرار سرمایه داری رفاه، معتدل شد. تلاش برای اساس تئوریکی دادن به این توسعه ها، و در حقیقت مناسب با به روز کردن (Up date) نظرات برن اشتاین، توسط آنتونی کراسلند Crosland در نوشته اش بنام آینده سوسیالیسم(1956)The Future of Socialism انجام گرفت. کراسلند بر این بحث داشت که سرمایه داری مدرن دارای شباهت کمتری با مدلی که در قرن نوزدهم مارکس به آن باور داشت، دارد. کراسلند تحت نفوذ عقاید جیمز براهام قرار داشت که در اثرش به نام انقلاب مدیریتی 1941 Managerial Revolution ، نظر میداد که یک طبقه از مدیران، کارشناسان و تکنوکرات ها طبقه سرمایه داری قدیمی را جابجا کرده و دارند جوامع پیشرفته صنعتی را چه کمونیست یا سرمایه دار تحت تسلط خود در می آورند. کراسلند بر این باور بود که مالکیت ثروت از کنترل خارج شده، تا جائیکه، سهامداران، صاحبان تجارت، اصولا نگران سودند و مدیران حقوق بگیری هستند، که تصمیم های بازرگانی روز به روز می گرفتند .
4.2 بحران سوسیال دمکراسی The Crisis of Social Democracy
از آنجائیکه سوسیالیسم بنیاد گرا یک هدف کامل و مشخص شده واضح دارد، لغو سرمایه داری، هدف ریوزیونیستی رفرم سرمایه داری چندان مهم نیست. تمام سوسیال دمکرات ها می پذیرند که کاپیتالیسم بایست در تطابق با اصول عدالت اجتماعی معتدل شود، ولی آنها نقطه نظرهای بسیار متفاوت در مورد اینکه چگونه باید به آن نائل شد وحتی درباره اینکه چگونه " عدالت اجتماعی " باید تبیین گردد، دارند. مثلا، چگونه باید توازن میان مالکیت خصوصی و عمومی در داخل یک اقتصاد مختلط باشد ـ کدام صنایع باید ملی شده و کدام در دست بخش خصوصی باقی بماند؟ گستره دولت رفاه تا چه حد باید باشد قبل از اینکه مالیات رو به رشد مانع رشد اقتصادی شود؟ آیا دولت های سوسیالیست باید به تقاضا برای کارگران با دستمزد پائین زمانیکه خطر تورم ملموس می شود، تن در دهند؟
در دل سوسیال دموکراسی برخورد بین تعهداتش به کفایت اقتصادی و برابری سازی، قرار دارد. در طی مرحله " شکوفائی طولانی مدت " بعد از جنگ جهانی، سوسیال دمکرات ها مجبور نبودند با این برخوردها مواجه شوند زیرا شاهد رشد حداقل بیکاری و حداقل تورم که استاندارد زندگی تمام گروه های اجتماعی را بهبود بخشید، بودند و به آنها کمک کرد تا توشه و برنامه سخاوتمندانه تر رفاهی را بودجه بندی کنند. بهرحال، همانطور که کراسلند پیش بینی کرده بود، کسادی بازار در سال های 1970 و 1980 در سوسیال دمکراسی ابهاماتی را ایجاد کرد، افکار سوسیالیستی را در موقعیت جناح چپ و جناح راست بطور روشنتری قطب بندی کرد وکسادی " بحران مالی دولت رفاه " را تسریع کرده و مترادف با تقاضای رفاهی با ظهور دوباره بیکاری افزایش یافته، و ته مانده بازدهی مالیاتی که صرف رفاه مالی میشد، بخاطر حضور کمتر مردم بر سر کار و تجارت، سود دهی کمتری داشت.
سئوالات مشگل بايد جواب داده می شد: آيا سوسيال دمکرات ها بايست برای احيای کفايت اقتصاد بازارکه به معنی تورم و احتمالا مالیات بود تلاش کنند ویا بایست آنها از فقرا و دستمزدهای کوچک از طریق ایجاد و یا حتی پرداخت خدمات رفاهی بیشتر دفاع کنند؟ این گونه قطب گرائی موجب اشتقاق عمیق شد. در هیچ جائی بیشتر از بریتانیا این امر مشهود نبود، جائیکه حزب کارگر توسط شکل یابی حزب سوسیال دمکرات SPD در سال 1918 انشعاب یافت.
حزب Labour در سال 1974 با یک مانیفست متعهد به " تغییر زیر بنائی و غیر قابل برگشت در توازن قدرت و ثروت به نفع مردم کارگر به قدرت رسید، ولی تا سال 1976، با تورم بالا و افزایش بیکاری مواجه شد، دولت کالاهان یک چرخش کامل کرد، بخصوص در مورد تعلیم و تربیت و بهداشت هزینه های عمومی قطع شد. بعد از شکست حزب کارگر در سال 1979، چپ ها در حزب قدرتمند شدند. از حزب کارگر خواستند که از اتحاد اروپا کنار بکشد و منع یکطرفه تسلیحات هسته ای را ارائه دهد. ساختار حزب همچنین با یک تلاش که رهبران حزب کارگر و نمایندگان مجلس را بیشتر پاسخگو به فعالان حزب می کرد، دوباره فرم یافت، بدین امید که در آینده جلوی " فروش بیشتر " سوسیالیسم توسط دولت کارگر گرفته شود. این امر موجب تسریع شکل یابی SPD به رهبری معروف به " دسته چهار نفره " Bill; ;Roy Jenkins Owen; Williams Shirley ; Rodgers David شد. SPD خودش را به مثابه جانشین سنت رویزینیست، مسیر اقداماتTawney Crosland را دنبال کرده، زیرا آنها بر این باور بودند که حزب کارگر توسط جناح چپ مانند Tony Benn که هنوز از عقاید و نظرات زیر بنائی حمایت میکنند " دزدیده شده ". سوسیال دمکراسی جناح راست می تواند از لیبرالیسم مدرن غیر قابل تفکیک باشد، عاملی که بازتابش شکل یابی سریع یک اتحاد انتخابی مابینSPD و Liberal Party وادغام دو حزب در سال 1988 برای شکل یافتن لیبرال دمکرات ها بود ـ البته با اعتراف به حقیقت بازار، سوسیال دمکراسی برای جذب لیبرالیسم اقتصادی صدمه پذیر گشت. برای نمونه، دیوید اوون، بعد از سال 1981 از توصیف خودش بعنوان سوسیالیست دست کشید، و به عنوان رهبر SPD در بین سالهای 1983 تا 1987 یک استراتژی اقتصادی فزاینده برپایه بازار را توسعه داد، همزمان سیاست های نئولیبرال ترغیب شده از طرف دولت تاچر را، تصویب کرد. حزب کارگر بعد از سومین شکست پیاپی انتخاباتی در سال 1987، شروع به اتخاذ روشهائی کرد که بیشتر برداشت از روش هائیست که SPD از سال 1981 آنها را نمایندگی می کند. در مدرک سیاسی سال 1990، " نگاه به آینده " ، Labour نقش مرکزی ای که توسط اقتصاد بازار در تولید و توزیع ثروت ایفا شد را اذعان کرد. در مقابل، مالکیت عمومی بطور پیشرفته ای به ارجحیت های کارگران واگذار شده و اقداماتی در جهت دوباره ملی سازی صنایع خصوصی شده تحت دولت تاچر، انجام گرفت. فراتر اینکه، حزب کارگر نظر به اقتصاد با مالیات پائین را پذیرا شده، قول افزایش مالیات فقط برای ثروتمندان، یعنی از 40% به 50% را داد. افراد جناح چپ مانند تونی بن وKen Livingston بر این بحث داشتند که بازنگری روش سیاسی اصول سوسیالیستی را رها کرده و بسیاری از روشهای تاچرگرائی را اتخّاذ نمود. بهرحال، تداوم حمایت حزب کارگر از دولت رفاه، او را اکنون به مثابه توازن علیه پذیرش رسمی بازار دانسته و حزب را در جایگاه عرف سوسیال دمکرات اروپائی قرار می دهد.
تنشهای مشابهی در جاهای دیگر، از جمله فرانسه مشهود شده است. در سال 1981، فرانسوا میتران رهبر سوسیالیست ها، رئیس جمهور منتخب دولت سوسیالیست تحت نظارت Pierre Mauroy اداره حکومت را تقبل کرد. دولت به یک سری رفرم های رادیکال بلند پروازانه دست زد، از جمله هزینه عمومی برای محدود کردن بیکاری را افزایش داد و رشد اقتصادی از طریق سیستم سرمایه گذاری دولتی برنامه ریزی شد. بهرحال، کسادی عمیق جهانی دولت Mauroy را مجبور به قطع هزینه عمومی در سال 1983 کرد، و در سال 1984 با چرخش U مانند با انتصاب Laurent Fabius به عنوان نخست وزیر که جایگزین Mauroy شد، کامل گشت. زمانی که سوسیالیست ها در سال 1988 دوباره قدرت را در دست گرفتند، رئیس جمهور میتران از تلاش برای تبدیل بنیادی جامعه فرانسه دست برداشت، و بجای آن به یک ساختار مرکزی ائتلاف چپ، تحت سوسیال دمکرات ها جناح راست، میشل روکارد، نظر داشت. روکارد ادعا میکرد که ارزش های پایه ای دولت " تولرانس، عدالت، پیشرفت و همبستگی " هستند، بطور ویژه ای از اصول مکتب مساوات بشر که دولت اولیه Mauroy را مجزا کرده بود، اجتناب نمود.
احزاب سوسیالیست که در کشورهای بازار مشترک توسعه یافتند، تمایل به اتخاذ استراتژی های نسبتا معتدل و غیر ایدئولوژیکی داشته اند، مانند حزب کارگر بریتانیا، حزب کارگر استرالیا در سال 1983 تحت رهبری باب هاوک به قدرت رسید، اما یک روش پراگماتیک در مورد سیاست اقتصادی برپایه تمایل بر مشاورت منافع سودهای تجارت عمده و همچنین اتحادیه اصناف استرالیا اتخاذ نمود. توانائی هاوک برای بدست آوردن قدرت در سالهای 1984، 1987، 1990، بیشتر مدیون اعتقاد و اعتمادش به اتحّاد تجاری که در روش های اقتصادیش داشت، بود و نه بر تمایلش برای بازسازی اجتماعی. حزب کارگر نیوزیلند در سال 1984 تحت رهبری دوید لانگ قدرت را کسب نمود، اما رادیکال گرائی او در خدمت سیاسی خارجی اش بود، بطور ویژه ای مخالفتش با تسلیحات هسته ای و ممنوعیت بازدید برای کشتی های باربری حمل تسلیحات هسته ای، یا دارای انرژی هسته ای بود. در مورد موضوعات اقتصادی، بهرحال، دولت Lange مدّره بوده، بیشتر با اصول بازار تا هدف دوباره توزیع هدایت می شد.
با وجود این، خودش در سال 1989، تا حدودی در مخالفت به اجازه ورود دوباره وزیر سابق مالی و سوسیال دمکرات جناح راست Roger Douglas به کابینه، استعفا داد. این شناور بودن بطرف راست عناصر رادیکال بیشتری را به انشعاب از حزب کارگر نیوزیلند در سال 1989 و ایجاد حزب کارگر جدید رهنمون شد.
Political Ideology
An Introduction
Andrew Heywood
Translated by
Dr. Z. Erfani
P.O.BOx 553
8049 Zurich
Switzerland
2001 - 1380
ايدئولوژی های سياسی
دموکراسی، فمينيسسم وسوسياليسم
زوريخ- سوئيس
1380- 2001
DEMOCRACY – FIMINISM – SOCIALISM
POLITICAL IDEOLOGIES
AN INTRODUCTION
BY
Andrew HEYWOOD
Translated by
Dr.zahra.Erfani
Zurich – Switzerland
2001